
مقدمه:
آقای قلیچ خانی، سردبیر مجله آرش، در سال ۲۰۱۲ از آقای پرویز ثابتی، رئیس اداره سوم ساواک
(مدیر امنیت داخلی شاه) درخواست مصاحبه کرده بودند. این درخواست متعاقب گفت و گوی ایشان
با برنامه افق، صدای امریکا، به مناسبت انتشار کتاب « در دامگه حادثه » با حضور عرفان قانعی فرد،
نادر انتصارو مهدی فتاح پوربود، اما آقای ثابتی مصاحبه با ایشان را نپذیرفتند. در آن گفت وگو آقای ثابتی
بطور آشکار منکر بکاربردن شکنجه سیستماتیک و کشتار زندانیان سیاسی در زندانهای ساواک شده بود.
لذا اقای قلیچ خانی برای روشن شدن رل ساواک و مستند کردن وجود شکنجه های متعدد سیستماتیک و
کشتار، در زندانهای رژیم با تعدادی از زندانیان سیاسی ساواک که خود شاهد مستند آن دوره بودند ،
از جمله من تماس برقرار کردند و از ما خواستند به بازگویی خاطرات شکنجه، بازجوییها و دفاعیات خود
در دوران مورد انکار اقای ثابتی بپردازیم.
من به درخواست آقای قلیچ خانی جواب مثبت داده وسرگذشت دوره اسارتم را که از آذر ۱۳۵۴ تا اذر ۱۳۵۷ به طول انجامیده بود، با عنوان «چند کلامی پس از سالها سکوت» نوشتم. این نوشته در شماره ۱۰۸ مجله آرش به تاریخ ژوییه ۲۰۱۲ منتشر شد.
در حال حاضر ما گروهی از زندانیان سیاسی ۱۳۵۰تا ۱۳۵۷ به همت دوستان، سایتی تهیه نموده و تصمیم گرفتیم که روایات ما ازآن سالها را در این سایت جمع آوری کنیم. نوشته زیر همان مقاله موجود در مجله ارش شماره ۱۰۸ با پاره ای تغییر است.
بکش تا کشته نشوی، افسوس از زمانیکه شعار دوست ودشمن یکی شود:
من ملیحه شریف زاده، متولد سال ۱۳۲۹ در تهران، لیسانس از دانشگده اقتصاد دانشگاه تهران و دبیر دبیرستان های تبریز و تهران هستم. من در خانواده اي بزرگ شدم كه به مذهب و سياست چندان علاقه ای نداشتند. پدرم با اينكه مذهبي نبود ولي به شدت سنتي و مردسالار بود وعلاقه به تحصيلات عالي براي دختر نداشت. ولي من در رقابت با برادر دوقلويم جمال و حمايت برادر بزرگم توانسته بودم خودم را به دانشگاه تهران برسانم.
جمال از كودكي، انسانی بسيار پرعاطفه بود واز محبوبيت خاصي درخانواده برخوردار بود، اواز دبيرستان با مشكلات اجتماعي آشنا شد و راه مفيد بودن براي جامعه را در پيوستن به مذهب تشخيص داد و پدرم را وادار كرد، كه او را براي دوره دوم دبيرستان به مدرسه علوي كه مدرسه خصوصي بود، اسم نويسي نمايد . گرچه هدف اصلی بنيان گزاران مدرسه علوي ايجاد بنيادي ديني براي تعليم و تربيت جوانهاي مملكت بود، ولي به پيشرفت علم و آگاهي هم اهميت ميدادند و كادر مدرسه هميشه از باسوادترين دبيران انتخاب ميشدند. در سال ۱۳۴۷ جمال و من هر دو دبيرستان را بانمره هاي عالي به پايان رسانديم، و هر دو در كنكور سراسري شركت كرده، جمال دردانشگاه تهران و آريامهر و من فقط در دانشگاه تهران قبول شدیم.
ابتدای شناخت من ازمحیط اجتماعی:
سالهاي اول و دوم دانشگاه (۱۳۴۷ و ۱۳۴۸)، من چندان گرايشي به كارهاي تند سياسي نشان نميدادم و بيشتر به بالا بردن دانش كلاسيك و دانش اجتماعيم ميپرداختم و كسب علم و انتقال آن به ديگران بزرگترين هدفم بود. با اعتراضات دانشجويي، نه فعال ولي همراه ميشدم . جمال و من، هر دو به دنبال راههایی برای مفید بودن در اجتماع و جهانی بهتر بودیم. جمال چون از دبیرستان علوی فارغ التحصیل شده بود و در آن سالها هنوز راه رستگاری را در مذهب جستجو میکرد، با برخی مذهبی ها و آخوندهای نامی ارتباط برقرار کرد. من ضمن اینکه تحصیلات متوسطه را در دبیرستان خوارزمی، که چندان با دین و مذهب رابطه ای نداشت، به پایان رسانده بودم، همچنان از بیعدالتیها و سرکوب و خفقان رنج میبردم و در جستجوی راهی برای رهایی از این فلاکت بودم، من همیشه با جمال برای انجام هر اقدام اجتماعی مشورت میکردم. اگر چه هم سن بودیم ولی او سالهای بیشتری در مدرسه علوی تحصیل کرده بود و در ان زمان این دبیرستان شهره ای برای جستجوگران راه رهایی بود.
روزی به پیشنهاد جمال و به اتفاق وی به منزل آخوند محمد تقی جعفری مشهور به علامه محمد تقی جعفری مفسرنهج البلاغه، فقیه، عارف، فیلسوف و مولوی شناس معاصر ایران و از بنیانگذاران حقوق بشر اسلامی و نویسنده اعلامیه حقوق بشر در اسلام رفتیم. سپس ایشان مرا به جلساتی که از طرف عده ای از خانمهای تحصیلکرده برگزار میشد و معلم این جمع اقای شاه چراغی بود، معرفی کرد. انجمن مذهبي متشكل از ۱۵ تا ۲۰ خانم كه همگي يا دانشجو بودند و يا دانشگاه را به پايان رسانده و يا دبير دبيرستان بودند. دراين جلسات، معمولا بحث راجع به احكام دين، خواندن زبان عربي، و چگونگي مبارزه با بهائيت ميشد. جمال هم در سالهاي ابتداي دانشگاه مدتي در اين محافل مذهبي به اتلاف وقت پرداخت.
ارتقای تفکری من:
از سالهای بعد، یعنی در ۱۳۴۹ و۱۳۵۰، با برخی از دانشجویان سیاسی از جمله عبداله امینی اشنا شدم. عبداله اميني همكلاس من در دانشکده اقتصاد بود. وي گویا بطور مخفیانه، با محافلی از سازمان مجاهدين در تماس بود. عبدالله در آن زمان مرا در جريان دستگيريهاي مجاهدين خلق میگذاشت ودر سال۱۳۵۰ ازمحاكمات انها برايم صحبت می کرد. حتی من یک بار به تشويق او، در يكي از محاكمات گروهی از مجاهدين كه بصورت علني برگزار شده بود شركت كردم. در محیط خفقان سیاسی آن زمان ایران، من در حالیکه در آن جلسه شرکت کرده بودم اما از عواقب سختی که ممکن بود برای حضور من در آن جلسه پیش اید، وحشت داشتم.
جمال در همين زمان مرا با یکی از دوستان خود، محمد رضا سادات خوانساري كه دانشجوي فوق العاده با استعداد در دانشگاه آريامهر بود، آشنا ساخت. سادات خوانساری از جمله كساني بود كه در سال ۱۳۴۷دیپلم خودرا با معدل بيش از ۱۸ اخذ كرده بود. در آن سالها چنين كساني بدون كنكور ميتوانستند به دانشگاه آريامهر راه يابند. سادات خوانساري در سال ۱۳۵۱در جاده اصفهان شناسایی و در درگیری با دژخيمان ساواک با سيانور به زندگي خود خاتمه داد، يادش گرامي باد!
با پيوستن به محافل و دوستانی که بیشتر از موضوعات اجتماعی و انسانی صحبت میکردند، من ديگر انگيزه اي براي فعاليتهاي جنبي مذهبي، از قبيل رفتن به حسينيه ارشاد و شركت در انجمن مذهبی مذكور در بالا را نداشتم. مسایل مذهبی آن کلاسها دیگربرای من چنان جذاب نبود و علاقه و توجه من بیشتر به جهت مسائل مختلف اجتماعي بود، این علاقه به تتدریج به حدی رسید که حتی جاذبه درس و تحصيل هم برايم كم شده بود! هر آن دنبال بهانه بودم تا اين جلسات را ترك كنم. تا روزی که مقاله اي راجع به "گرسنگي در جهان " نوشته و در يكي از جلسات آن انجمن مذهبي قرائت كردم، من در آن مقاله، آن جماعت رافراخواندم كه اين همه مشكلات، فقر، گرسنگي، بيسوادي و....در دنيا بيداد ميكند، شما به يادگيري قران و نهج البلاغه و احكام نماز و روزه تان چسبيده ايد؟؟ پس از پايان قرائت مقاله، آخوند موسوي كه معلم قران ونهج البلاغه و اداره كننده و مسئول این جلسات، بعد از مرگ اقای شاهچراغی، شده بود، با ديدن اينكه همه حضار به وجد آمده بودند و با تاييد به مقاله من برخورد ميكردند، كاسه صبرش لبريز شد و قبل از اينكه كسي اظهار نظر كند، اظهار داشت كه "عربده كشی چه آسان، ساختن چه مشكل". بلافاصله نفسها در سينه حبس گرديد و كسي اظهار نظري نكرد. من كه در آن موقع هنوز ۲۱ سال داشتم بسيار به غرورم برخورد ولي بخاطر اينكه از چند طرف با افراد مختلف سازمان مجاهدين در تماس بودم، سكوت كرده ولي اين جمله آن اخوند هنوز هم فراموشم نشده است. این یک نمونه عینی است، که نشان میدهد، در انزمان، این محافل چگونه به زیر سازی جامعه بدون ترس از دستگیری و زندان میپرداختند. در حالیکه شاه، بتوسط ساواک، بر بیشتر بخشهای جامعه روشنفکری تسلط داشت.
لازم است که در این جا اضافه نمایم، که از موضوعات قابل توجه و بحث بر انگیز آن زمان این بود، که چگونه عناصر حق طلب با تفکر مستقل وعلاقمند به پیشرفت مملکت، امکان اظهار عقیده نداشتند و برای ابراز عقیده ، خواندن نشریاتی یا کتابهای درمقولات سیاسی یا اجتماعی ، دستگیر، شکنجه و زندانی میشدند. اما بصورت عجیب و روز افزونی به تعداد محافل مذهبی، کلاسهای آموختن احکام دینی و زبان عربی و همچنین ساختن مساجد اضافه میشد و دولت کمک های مادی و غیره لازم برای تشکیلات برپا کننده این کارها می کرد . اینجاست که میدیدم چگونه مذهبیون دستشان برای تبلیغ و بکارکرفتن مغزهای جوانان باز بود. الان میبینم که حمایت های دولت از تشکیلات مذهبی آن زمان چگونه مارا دچار بختک جمهوری اسلامی کرد، امیدوارم روزی بتوانم از تجربیات آن روزم بیشتر صحبت کنم.
جمال كه دانشجوي رشته مهندسي فيزيك در دانشگاه آريامهر بود، از سال ۱۳۴۹عملا ديگر به درس و دانشگاه علاقه ای نشان نميداد وگویا در ارتباط با سازمان مجاهدين قرار گرفته بود. او در آن زمان از من خواست كه هرگونه فعاليتهاي سیاسی/اجتماعی علني را قطع كنم و از استخدام در مدرسه رفاه و ارتباط با عبداالله اميني هم چشم بپوشم. وی زندگي نيمه علنی داشت و در قريه كن اطاقی اجاره كرده و درآنجا بسيار ساده زندگی ميكرد، و گاه گداری به خانه سرميزد. ارتباط جمال باسازمان، پس از ضرباتی كه به سازمان مجاهدين در سال ۱۳۵۰ وارد شد ، قطع شد. در آن زمان من فارغ التحصيل شده و در سرگرداني بسر ميبردم، بالاخره با صحبتی كه با جمال داشتم، تصميم گرفتيم كه برای استخدام دولتی براي شغل دبيری اقدام كنم، كه اجبارا طبق قانون آن زمان میبایست به شهرستان منتقل ميشدم.
از سال ۱۳۵۴-۱۳۵۲ در تبريز مشغول تدريس شدم. در اين مدت روزها به تدريس میپرداختم وشبها بيشتر مطالعه ميكردم. ضمن آنكه هيچ بحث سياسی در مدرسه نميكردم ولي سعی ميكردم با شاگردانم رابطه دوستانه برقراركنم. در سال ۱۳۵۲ در تبريز يكی از ماركسيستهای مجاهد برای مدتی به سراغم آمد و قرار شد خانه ای غير از محل زندگيم در تبريز اجاره كنم، تا بتوانيم با اوبه بحث و گفتگو بپردازيم و چنين كاري را هم انجام دادم و مدتی در آن خانه با اوو ژاله، كه بعدا در زندان همديگر را دوباره يافتيم، ملاقات ميكرديم. فعاليت من در اين مدت، گاهي پخش اعلاميه و بحثهای راجع به تغيير ايديولوژی بود، آنهم چون من خودم چندان اعتقاد مذهبی نداشتم، بدون بحث و جدل زياد راجع به تغيير ايدئولوژی به توافق ميرسيديم.
يعد ازمدتی، برايم سوالات زيادی مطرح شد، من دچار گيجی و سر گشتگی شده بودم. يك زندگی معمولی برايم بی ارزش شده بود وآلترناتيو ديگر كه فعاليتهای علنی آن دوره بود هم برايم ديگر جذابيتی نداشت، ادامه تحصيل را هم با آنهمه دستگيريها و اعدامهای بهترين جوانهای مملكت گناه كبيره ميدانستم. ولي در نهايت نظر جمال برايم مهم بود، لذا وقتي او گفت خودت را به تهران منتقل كن، استقبال كرده و بسرعت براي انتقال به تهران اقدام كردم. پس از دو سال دوری از خانواده در تابستان ۱۳۵۴ به تهران برگشتم. و در دبيرستان سالاری نزدیک میدان ژاله استخدام شدم.
دستگيری و روبرو شدن باساواك شاهنشاهی:
در آن زمان، جمال زندگي كاملا مخفی داشت. دستگيريهای سال ۱۳۵۴ و مهمتر از همه دستگيری وحيد افراخته و افراد مرتبط با وی موجب شده بود، كه رژيم برنامه منظم گشت با افراد دستگير شده نادم براي شناسايی سياسيون مخفي ترتيب دهد. در آبان اين سال، جمال شبی كه تحت پيگرد بوده مجبور ميشود كه به منزل خواهر بزرگم پناه ببرد . بعد ازاين واقعه من تماسهای بيشتری با جمال داشتم و اورا ازوضعيت خانه با خبر ميكردم. در يكي از قرارها وی اظهار داشت كه همسرش را چون تحمل زندگی مخفی را نداشته به خانه پدر ومادرش فرستاده است و همه ردهای كه او ميشناخته را پاك كرده است.
بهر حال، سوم اذر ۱۳۵۴ زمانيكه از مدرسه به خانه آمدم، در حياط خانه با ۳ مرد غول پيكر مواجه شدم. پدر و مادرم هر دو با چهره هايی سرشار از ترس، بی اطلاع از چگونگی داستان، منتظر بودند كه بفهمند که داستان از چه قرار است. پدرم رو به من كرده و گفت «بابا مثل اينكه اين آقايان چند سوال از تو دارند»، آنها تصديق كردند و منتظر سوالات به آنها شدم اما آنها گفتند که پرسش و پاسخ میباید در اداره ساواک صورت گیرد. آنها به پدرم گفتند، «حاج آقا ما ايشان را ميبريم»، پدرم گفت «باشد پس من هم ميايم تا او را برگردانم» آنها گفتند «نه ما خودمان برش ميگردانيم». در مقابل چشمان ملتمس مادر و پدرم، آن مردان مرا سوار ماشين كردند و بردند. هنور چند قدمي از خانه مان دور نشده بوديم كه آنها به من چشم بند زدند و بسمت كميته مشترک تهران روان شدیم.
من فرداي آنروز ساعت یک بعد ظهر با جمال قرار داشتم و تمام راه در ماشين به اين فكر ميكردم كه در چه رابطه اي دستگير شده ام؟ آيا آنها از رابطه من باجمال خبر دارند ؟ آيا بدليل اتفاقات جديد ولورفتن مخفي بودن جمال من را دستگير كرده اند؟ و هزاران فكر و پرسشهای ديگر.
از هنگام دستگيري كه عصر سوم آذر بود تا فرداي آنروز ساعت يك بعد از ظهر كه با جمال قرار داشتم، باندازه سالها بر من گذشت. فكر اينكه اگر مرا بزير شكنجه ببرند و قرار مرا با جمال بخواهند، يك لحظه مرا رها نميكرد. ازشدت وحشت تمام شب را بيدار ماندم و هر صدای پايی رعشه براندامم می انداخت . تاريكی، كوچكی، كثيفی سلول ، فحشهايی كه نثارم كردند هيچكدام مرا آزار نميداد ، فقط فكر جمال و بخطر نيانداختن زندگي او يك لحظه مرا رها نميكرد. يكوقت احساس كردم كه رفت و آمد نگهبانان زياد شد، ولي خوشبختانه براي دادن صبحانه بود، نفس راحتی كشيدم. تا چند ساعت ديگر هم كسي سراغم نيامد و مطمئن شدم كه از رابطه من و جمال خبری ندارند، و بسرعت بفكر اين افتادم كه با چه فرمی و سناريويی بايد با آنها برخورد كنم.
من دوسال در تهران نبودم، با هيچ فرد شناخته شده و دستگيرشده ارتباطي نداشتم، پس ميتوانم كاملا حاشا كنم كه اساسا نه خانواده ام و نه من با سياست كاری داشته ايم و ازينكه برادر دوقلويم مخفی شده بسيار ناراحتم و برايش دلتنگی ميكنم ، که حقیقتی را دربرداشت. بعد از ظهر مرا با چشم بند به اطاق بازجويی بردند، سعيدی ( ) و جلالی ( ) هر دو از بازجویان ساواک، در آن اطاق نشسته بودند ، سریعا از من پرسيدند «جمال كجاست ؟» گفتم «چرا از من ميپرسيد؟ من ماههاست كه اورا نديده ام». آنها گفتند «دروغ ميگويی، چون ديروز بعد از دستگيری تو، او به خانه شما زنگ زده و پرسید که ایا مليحه را هم دستگير كرده اند؟» معلوم است كه تو با او درتماس بوده ای. من هم گفتم «همين نشانه آنست كه از دستگيری من تعجب كرده است، چون من كه كاری به كار سياست نداشته ام، چرا دستگير شده ام؟». ديگر برروی اين مسئله تاكيدی نكردند و به رسم معمول ورق كاغذی را گذاشتند و گفتند كه هر كسي را ميشناسی و هر فعاليتی داشته ای بنويس.
در ماه آذر، هوا سرد بود ومن ناراحتي كليه داشتم وهمچنین نميتوانستم به راحتی نفس بكشم. موقع بازجويي، فشار عصبی دردم را بيشتر ميكرد و درهرنفس كشيدنی يك آه ازدرد ميكشيدم . آنها سريعا ميگفتند که «جهود بازی درنياورحرفهايت را بنويس». منهم نوشتم « به كسب دانش علاقه داشتم وبعد از تحصيل ميخواستم معلم شوم، بهمين خاطر به تبريز منتقل شدم وچون دوری خانواده را نميتوانستم تحمل كنم دوباره خودم را به تهران منتقل كردم، وحالا هم خانواده وهم شاگردهايم منتظرم هستند و هرچه زودتر مرا آزاد كنيد». هر دو با عصبانيت سرم داد كشيدند، «اگر كاره ای نبودی پس با عبداالله امينی چكار داشتي؟» سريع گفتم «او همكلاس من بود ومن باو علاقه داشتم و خيلي وقتها در دانشگاه با هم صحبت مبكرديم و بعد از آنكه به تبريز رفتم ديگر اورا نديده ام».
ٔداستان تک نویسی راجع به من:
لازم به گفتن است، که عبدالله امینی، در سال ۱۳۵۰ فارغ التحصیل شده و به مشهد، شهری که در ان متولد شده بود، برمیگردد و به سازمان مجاهدین می پیوندد. تا زمستان سال ۱۳۵۳ که به علت تعقیب ساواک، مخفی شد، بصورت مخفی/علنی فعالیت میکرد. وی در ۴ مردادماه ۱۳۵۴ در زد و خورد با پلیس در مشهد دستگیر میشود. اورا سریعا به زندان کمیته مشترک در تهران منتقل کردند و به شدت شکنجه نمودند. در این زمان خواهرش فاطمه امینی نیز در زیر شکنجه های جان فرسا بود که متاسفانه کمی بعد زندگی پربارش به پایان رسید. عبدالله در بیدادگاه رژیم به اعدام محکوم شد. متاسفانه، ازسرنوشت افراد منشعب سازمان مجاهدین که مارکسیست شده بودند، اطلاعات بسیار کمی در دسترس است. بنابر انچه گفته میشد، یکی از شگردهای ساواک برای وادار کردن مسئولین به اعتراف، این بوده است ، که از انها بخواهد افراد سطح پایین تشکیلاتی را معرفی کنند. بازجویان ساواک به زندانیان میگفتند، « شما عشقتان این بوده که وارد مبارزه شوید و این کارهارا کرده اید، و به پایش هم می نشینید. خودتان که میدانید که حکمتان اعدام است ولی به سمپاتهای پایین تر رحم کنید. اسم انها را بگویید تا بیایند و تعهد بدهند که دیگر کاری نمی کنند و بروند و ازین پیگردها رها شوند». از شواهد پیداست که از عبدالله امینی هم ، چنین درخواستی میشود، واو هم از روی خیرخواهی ، برای هرکسی که با وی سلام و علیکی داشته و این احساس را داشته که ممکنست روزی ان فرد به فعالیت های سیاسی/اجتماعی روآورد، از جمله من، یک تک نویسی کرده است. جلادان « مصلح»، وی را در۲۵ بهمن ۱۳۵۴، اعدام مینمایند. قاطعانه باید گفت که وی هیچگاه سازش نکرد. روحش شاد! او در صداقت و سلامت بی نظیر بود.
باری در آنروز بازجویان كلي مرا تهديد كردند كه حسيني را صدا ميكينم تو حرفهايت را نزده اي و منهم مرتب تكرار ميكردم كه «من به سياست كاري نداشته ام ، مرا بفرستيد خانه، پدرم منتظرم است». بالاخره بازجویان مرا به سلول فرستادند و گفتند يك شب ديگر فكرهايت را بكن و حرفهايت را بزن وگرنه ترا هم بدست حسيني ميدهيم». در بازگشت به سلول احساس راحتي ميكردم ازينكه جمال در جريان قضايا قرار گرفته و با هوشياري كه دارد، امكان ندارد كه در دام اين ددصفتان بيافتد.
اما وقتي به سلول رسيدم يكدفعه آوار ديگری بسرم خراب شد. از سلول كناری صدای يك دوست هم دانشكده ايم را شنيدم. صداي فردي بشدت بيمار، آنقدر كه شك كردم که آيا اين فرد همان صديقه دوست دانشگاهی من است؟ چرا او در اينجاست؟ صديقه همان دوستی كه چهارسال باهم بهترين روزهای زندگيمان را گذرانده، پشت يك ميز نشسته بوديم و هر دو با هم چند سفربه شهرزادگاهش وديگر شهرها كرده بوديم. راستي او چرا اينجاست؟ صدیقه، خود در شرح دستگيريش در كتاب "داد بيداد" ، به قلم خانم ویدا حاجبی، مينويسد "چند بازجو ريخته بودند سرم، جلالي، سعيدي و شهرياري، بعد از مدتي حسيني هم به آنها پيوست. يادم نيست هركدام چه مدت مرا شلاق زدند؟ چندبار بيهوش شدم؟ چه كسي موهايم را در مشتش ميپيچيد و محكم ميكشيد؟ چه كسي از سقف آويزانم كرد؟ چه وقت مرا گذاشتند توی دستگاه آپولو؟ چه موقع شوك برقی را وصل كردند به شقيقه هايم و از دهانم كف بيرون آمد؟ چه كسي با سيگار سينه ام را گله به گله سوزاند؟ و چه كسي زير ناخنهايم سوزن فروكرد و روي چراغ الكلي گرفت؟ دردهاي شلاق را كه فرای همه دردها بود هرگز فراموش نكرده ام. شب كه شد، ورم كرده و خونين و زخمی با برانكارد مرا رساندند به بهداری كميته".
تازه متوجه شدم كه روز دستگيریم، بازجوها با شكارهاي ديگرشان سرگرم بوده اند يادم نيست كه چه مدت در كنار سلول صديقه در سلول انفرادي سپری كردم، ولی تمام مدت برايم سوال بود كه چرا اورا به اين روز انداخته اند. چند ماه بعد كه اورا در زندان قصر ديدم، او برايم تعريف كرد كه جمال ، كه با او در ارتباط بوده بعد از دستگيری هما (فردي كه با شهرام و بهرام در تماس بوده) از وی ميخواهد كه با كساني كه هما را ميشناختند تماس بگيرد و از آنها علت و چگونگی غیبت هما راجویا شود. دراين تماسها، صدیقه هم تحت تعقیب ساواك قرار ميگيرد و دستگير ميشود.
زندگی در سلول های کمیته مشترک شهربانی:
چند روز بعد، مرا به سلولي بردند كه زري و هما در آنجا بودند. زري، كينه عميقي نسبت به رژيم داشت، چون برادرش در مرداد همان سال در مشهد دريك درگيري با ساواك شاه جان خودرا ازدست داده بود . هما به گفته خودش با بهرام و شهرام از كادررهبری سازمان مجاهدین خلق که تغيير ايديولوژی داده بودند، هم خانه بوده، وی در همان ابتدای شكنجه، تسليم ميشود ومرتب با خنده زهر اگين ميگفت "شلاق خلاق است". از همان ابتدا زری بمن گفت "ديوار موش دارد، موش هم گوش دارد" و جای صحبت نيست. در سلولي دو متری سه نفر در كنار هم روزها زندگي ميكرديم ولي جرات حرف زدن باهم را نداشتيم. روزی فرد چهارمی هم به جمع ما اضافه شد، وی دختر ۱۹ ساله دانشجويی بود كه به خاطر روابطش با افراد مدرسه رفاه دستگير شده بود. تقريبا هرروز اورا به بازجويی ميبردند و شلاق زده، دوباره به سلول برمی گردادند.
حدود سه ماه و نيم كه در كميته بودم هيچ ملاقاتی نداشتم و خانواده هم خبری از من نداشتند. یکبار مرا به بازجویی بردند، تمام عکسهای جمال در حالات متفاوت برروی میز سعیدی و جلالی پخش بود، عضدی هم در اطاق بود. عضدی از حادثه ناگواری که بواسطه جمال برای شوهر خواهرم که راننده دربار بود، پیش امده بود، سخن گفت. او با صراحت و بسیار حق به جانب گفت «ترا به عزایش مینشانیم». شعار «بکش تا کشته نشوی» او رعشه به اندامم انداخت. از همان روز به پوچی مبارزه مسلحانه ، مبارزه ایکه در مشی ان، شعار دوست و دشمن یکی شود، پی بردم.
در اين مدت هفته اي يكبار مارا به حمام ميبردند، نگهبان زن مارا درست مثل اسرای جنگی به صف كرده وبا چشم بسته به محلي كه چند دوش بود ميبرد، هركدام براي حمام كردن فقط ۵ دقيقه وقت داشتيم و بايد اماده ميشديم تا نگهبان زن مارا دوباره به سلول برگرداند. من كه كمي وسواسي بودم از اين شيوه حمام كردن در عذاب بودم. بااينكه دراين مدت فشارهای روحی زياد ديگری را متحمل شدم كه ذكرش را در اينجا لازم نميبينم ولي از زنده بودن برادرم خوشحال بودم.
دادگاه:
بعد از حدود ۴-٣ ماه بعد از دستگیری مرا برای پرونده خوانی و ملاقا ت با وکیل مدافع به دادرسی ارتش خواندند. دادرسی ارتش یک نظامی را بعنوان وکیل تسخیری به من معرفی کرد، من اسم اورا بخاطر نمی آورم. او به من گفت که در پرونده ام فقط یک تک نویسی از عبدالله امینی ذکر شده است. البته جرم اصلی من آنطور که بازجویان به من از قبل گفته بودند، این بود که « خواھر جمال شریف زاده» هستم. در دادگاه اول ھیئت قضات بدون نشان دادن مدرک و اثبات جرم مرا به پنج سال زندان محکوم کردند و این حکم در دادگاه تجدید نظر تائید شد.
زندگی در زندان قصر:
دراواخر سال۱۳۵۴، كه خشونت ساواك حدی نميشناخت مرا با زری، مهری و چند زندانی ديگر به زندان قصر منتقل كردند. فضای قصر با آنهمه جمعيت زنان زندانی، نسبت به كميته و سلولهاي تنگ و تاريكش براي ۵ سال زندگي، قابل تحملتر بنظرم آمد. در اين زندان، مواجه شدن با بيش از صد خانم جوان بين ۱۶ تا ۲۸ سال (چند مادر از جمله مادر شايگان هم بودند كه مسن تر بودند)، دركنار هم ، مرا به ياد دبيرستان مهرآيين در تبريز و معلمها و شاگردهايش ميانداخت.
ازينكه اكثر افراد اين بند سرزنده و فعال بودند، چوب و درفش و شكنجه در كار نبود و صداي فريادها و ناله هارا نميشنيدم احساس رضايت ميكردم. و تازه كتاب و روزنامه هم گاهی در اختيارمان بود. و بعلاوه جمال هم هنوز زنده بود و ياد و زندگيش بمن شادی و زندگی ميبخشيد.
ما بااينكه در ان جامعه استبداد زده رشد يافته بوديم و بااينكه از اقشار مختلف و با فرهنگهای مختلف و طرز فكرهای كاملا متفاوت در يكجا بزور جمع شده بودیم ولي خوب همديگر را تحمل ميكرديم و بهمدیگر احترام میگذاشتیم، به اعتقاد من مدل آن زندگی ميتوانست ، تمرين خوبي براي یک زندگی دمكراتیک در کشور باشد.
از همان اوايل كه به قصر منتقل شده بودم، حميده، زينت و چند نفر ديگر كه نتوانسته بودند تحصيلات دبيرستاني خود را به پايان برسانند، تصميم گرفتند درس بخوانند. منهم كه علاقه زيادي به تدريس داشتم، سريعا داوطلب شدم كه به آنها رياضيات تدريس كنم. احساس خشنودی ميكردم و ازينكه به اين بچه های باهوش درس بدهم و كار مثبتی انجام دهم راضي بودم. بدون استثنا همه در امتحانات سراسری براي ديپلم شركت كردند و همگی با معدلهای ممتاز قبول شدند.
خبر وحشتناک:
در عرض مدت كوتاهي دلخوشي هايم يكي يكي گرفته شد. بار سوم و يا چهارم ملاقات با پدر و مادرم ، سخت ترين لحظه زندگي را چشيدم. هفته بعد از ۳۰ فروردين ۱۳۵۵ بود. روز ملاقات متوجه شدم كه پدر و مادرم به ملاقاتم آمده اند، ولی برروی پاهای خود بند نميشوند، حالت مرغ سربريده دارند، كمی صحبت ميكنند و دوباره با بغض حال مرا ميپرسند، احساس كردم كه حالت طبيعی ندارند، ولی متوجه نشدم كه چه شده و يا شايد نميخواستم متوجه شوم. بعد از ملاقات به بند كه برگشتم متوجه شدم كه بچه ها با هم پچ پچ ميكنند، نميدانم چه كسی بود كه از من پرسيد، به تو خبر دادند؟ پرسيدم چه خبری ؟ آنها گفتند برادرت؟ گفتم چی ؟ اورا هم كشتند؟
بغض گلويم را ميفشرد، به خلوتی رفتم، حالت تب و استفراغ داشتم، با هيچكس نميخواستم حرف بزنم. ميدانستم هيچ حرفی نميتواند مرا آرام كند. يادم نميايد ديگر چه كردم؟ فقط ميدانم ميخواستم از انظار دور باشم. آنشب كجا خوابيدم چقدر خوابيدم يادم نميايد، فقط ميدانم كه فردای آنروز وقتی به پشت دستهايم نگاه كردم ، سياه سياه شده بود، از بس كه از شدت غصه و عصبيت پشت دستهايم را گاز گرفته بودم. اهل قهرمان بازی و شعار دادن نبودم، خيلي ساده، از دنيا رفتن برادر دوقلويم ضربه هولناكی بر روح وقلبم بود. روحيه شادم را ازدست داده بودم، به مادرم فكر ميكردم حال او چه ميكند؟ كل خانواده ام كه در روابط عادی زندگی هستند، و باخانواده های زندانيان سياسی در ارتباط نيستند، حتما چقدر منزوی ميشوند و مورد سرزنش اطرافيانشان قرار ميگيرند. ديگر ساواك طعمه راشكار كرده بود و خيالش راحت شده بود.
شرح مختصری از زمان دربند بودن من تا آزادی:
تا آزاديم از زندان يكبار ديگر مرا به كميته منتقل كردند و بدون هيچ بازجويی و سوال و جوابی دوباره به قصر برگرداندند. از سال ۱۳۵۴ تا اواخر ۱۳۵۶ فضاي داخل زندان همچون خارج از آن، فضایی بود پلیسی وسرشاراز خفقان سیاسی. اوائل سال ۱۳۵۵، روزی كهگارد زندان برای بازرسی وسايل به داخل بند آمده بودند، كليه وسايل ما را از كتاب، روزنامه، لوازم التحرير همه را با خود بردند و با وجود اعتراضاتی كه کرديم، آنها را ماهها به ما برنگرداندند. ازآن پس ديگر از صبح تا شب را به بحث بايكديگر، ورزش و پياده روی دور حيات زندان سپری ميكرديم.
گارد زندان آریامهری، بطور معمول و برای ایجاد فضای رعب و وحشت، بدلايل مختلف، به زندان قصرو بخصوص به بندهای سیاسی حمله وزندانیان را لت و پار می كردند.
از اواخر سال ۱۳۵۶ نشانه هائی از تغيير و تحول به چشم مي خورد. رژيم شاه در اوج قدر قدرتي، يكدفعه از دو طرف تحت فشار قرار گرفته بود. از داخل بخاطر بحران اقتصادي و از خارج با روي كار آمدن كارتر. نهادهای حافظ حقوق بشر مثل سازمان عفو بین المللی ونشریات آزاد بین المللی، حکومت شاه را به علت زیر پا گذاشتن حقوق بشر در سطح مملکتی و بکار بردن روشهای غیر انسانی در داخل زندان های سیاسی، تحت انتقاد و فشار زیادی قرار داده وخواهان تعديل نظارتهاي پليسي شاه در ایران بودند. شاه كه نميخواست روابط خودرا با آمريكا و سایر کشورهای آزاد دنیا بخطر اندازد، مجبور به انجام اصلاحاتی کوچک و سطحی شد. از آن جمله شاه مجبور شد به صليب سرخ بين المللي اجازه دهد تا اززندانها بازديد بعمل آورد.
هر چنداجازه دادن به صليب سرخ براي بازديد اززندان را با شك و ترديد ميپذيرفتيم ، ولي سعي كرديم ازين وضعيت استفاده كرده و براي بدست آوردن خواستهاي مان دست به اعتصاب غذا بزنيم. بيش از صد نفر درزندان سیاسی زنان قصر براي مدت ۱۰ يا ۱۲ روز اعتصاب غذا كرديم ، براي اولين بار بعد از اينهمه خفقان و رعب، زندانبانان حاضر به مذاكره با ما شدند و تقريبا به همه خواسته هاي ما پاسخ مثبت دادند. پس از بازديد صليب سرخ و اعتصاب غذاي سراسري زندانها، وضع زندانها تا حدی تغيير كرد. با اوجگيري مبارزات در خارج اززندان ، بخصوص شعار "زنداني سياسي ازاد بايد گردد" رژيم شاه مجبور شد زندانيان سياسي را به نوبت آزاد نمايد.
من درست در سوم آذر ۱۳۵۷ درست در آن روزي كه سه سال قبل دستگير شده بودم با چند نفر ديگر آزاد شدم. مارا با ماشينی به محوطه ای ناشناس بردند و پياده كردند. يكدفعه چشمم به هم دانشكده ايم، منصور خوشخبری، افتاد. پس از احوال پرسی گرم، گفت من هر روز باينجا ميايم برای نقل و انتقال زندانيان. با این وصف که از داخل زندان اخبار را مي شنيديم ، ولي ابعاد قضايا را بطور واقعي نميتوانستم بپذيرم. در آن لحظه ديگر به رشد مبارزات مردم باور كردم و سوار ماشين اوشدم ، او مرا به خانه پدرم برد. ياد منصور خوش خبری گرامي باد! او در سالهاي ۱۳۶۱ يا ۱۳۶۲ خودش را از چنگ جانيان جمهوری اسلامی رها كرد. ولی در پاريس بدليل بحرانهای فكری، خودش را بزير قطار انداخت و بزندگی پراز تلاشش خاتمه داد.
خاطرات پدرم:
پدرم بعد ازآزادی من، روزی جزیی از زجرهايی را كه بعد از كشته شدن جمال كشيده بود، برايم تعريف كرد . او ميگفت : يكي دو روز بعد از كشته شدن جمال، براي تحويل جسد وخاكسپاريش تلاش می كند، او با وكيلی كه از قديم دوستی داشت، مشورت ميكند، از نظر آن وكيل گرفتن جنازه امری قانونی بنظر ميآمد و پدرم رابرای گرفتن جسد جمال راهنمايی ميكند. پدرم بعد از تحقيقاتي متوجه مي شود كه به بيمارستان شهرباني بايد مراجعه كند، او با شوهر خواهرم، که مرد شريف و انساندوستی بود و هميشه با غمهای خواهرم و خانواده مان همراه بود، راهی بيمارستان شهربانی در خيابان بهارميشوند. در بيمارستان بسته بود، بعد از مدتی درزدن، آخرالامر فردی در را باز ميكند و پدرم توضيح ميدهد كه براي تحويل جسد پسرش به آن مكان مراجعه كرده است. دربان آنهارا به حيات بيمارستان راهنمایی ميكند، در همان موقع يك ماشين گشت وارد محوطه ميشود و فردی از داخل ماشين از دربان سوال ميكند كه اينها كی هستند، و دربان داستان را تعريف ميكند. فرد مزبور در حاليكه اسلحه حمل ميكرده نزد پدرم و دامادمان آمده و گفته «چون مرد پيری هستی با تو كاری ندارم و فقط ميگويم از اين در بيرون برويد و پشت سر خود راهم نگاه نكنيد، وگرنه با همين اسلحه حسابتان را خواهم رسيد».
از چاله به چاه فرو رفتن:
پس از آزادي ، مدير دبيرستانیکه در سال ۱۳۵۴ به مدت دو ماه در انجا تدريس ميكردم، مرا بااستقبال فراوان دعوت به همكاری كرد و من هم با خوشحالي برای شروع كار به دبيرستان رفتم . آنها ازينكه اين واقعه برايم پيش آمده بود ابراز تاسف كردند. چند صباحی از شروع كارم نگذشته بود كه خانم اعظم طالقانی، كه خود اززندانيان زمان شاه بود، چادر همت را به كمر زده و در هر كوي و برزني به شكار " كافران" پرداخته بود.
يك روز كه به مدرسه رفتم، متوجه شدم ايشان با چند مسئول امور تربيتي در آنجا تشريف دارند و معلمها را فراخوانده و داد سخن دادند كه اين شريف زاده خودش و برادرش از كافران و وابسته به سازمان چريكهاي فدايي خلق هستند، و اجازه تدريس ندارد. جل الخالق، من نه درزندان و نه بيرون از زندان هيچوقت به سازمان فداييان خلق سمپاتی نداشتم. ايشان ازكجا اين موضوع را كشف وحكم صادر كردند، معلوم نبود. ولي با همين حكم و با تحريك مامورین امورتربيتي، دانش آموزان به حياط مدرسه ريخته، اكثريت آنها شعار "مرگ بر شريف زاده" و اقليتي هم شعار "درود بر شريف زاده" را سر دادند.
اين وقايع سالهای زيادي است فكر مرا مشغول كرده و ميخواستم بروي كاغذ بياورم و بالاخره هم شايد آنچه را هم در رژيم جمهوري اسلامی برما گذشت به تحرير درآورم. هر وقت كه دوستی از من ميپرسد چرا به ايران نميايی، آن طنين "مرگ بر ..." پشتم را ميلرزاند، و باخود ميگويم، اگر چه ديگر جوان نيستم ولي هنوز زندگي را دوست دارم و نميخواهم به سرنوشت برادر دوقلويم دچار شوم و سعي ميكنم كه بدست هيچ دژخيمي از هر قماش نيافتم و به مرگ طبیعی بمیرم.
باارزوی تحقق جامعه ازاد و صلح جهانی، بری از هر شعار « مرگ برتو»،« مرگ بر او» ، "مرگ بر..." زندگي كنم.

یاد جمال برادرم را گرامی میدارم:
لازم به ذکر است ، که در نوشته ام از برادرم جمال ، پا به پای زندگی خودم یاد اوری کرده ام. وی یک انسان
فرهیخته و با استعداد ، دانشجوی دانشگاه اریامهر رشته فیزیک و بسیار تیز هوش و موفق بود. جمال انسانی
بود حساس و از درد دردمندان آزرده میشد. از فقر و فلاکت مردم، و ازینکه بخاطر خفقان حاکم کسی به این
وضعیت؛ اعتراضی نمیکند، به شدت رنج میبرد. آرزوی جهانی دیگر، جهانی بهتر را داشت، درابتدا اوتحقق
این آرزو را در مذهب جستجو کرد. با مطالعات زیادی که داشت، سریع به ناتوانی پاسخگویی مذهب برای
اینهمه رنج و درد، پی برد.
او آرزو داشت که هیچ کودکی شب را با گرسنگی سپری نکند، هیچ جوانی به خاطر فقر از امال و ارزوهایش
دست نشوید. ثروت و امکانات کشور در اختیار همهگان قرار گیرد، تا هرکسی با توانایی هایش به انچه که میخواهد دسترسی پیدا کند. جمال با کودکان و جوانان خانواده و اطرافیانش رابطه عمیقی برقرار میکرد و انها تحت تاثیر شخصیت او قرار میگرفتند. بدلیل کوشا بودنش در درس و تحصیل، تمام خانواده و اطرافیان به او احترام میگذاشتند و والدین او را سرمشقی برای بچه های خود به حساب می اوردند.
جمال از سال دوم دانشگاه که کم کم به مبارزات چریکی پیوست، درس و دانشگاه را رها کرد. من خود تا ان زمان در کنار درس و دانشگاه به فعالیتهای سیاسی خود نیز می پرداختم وهمیشه برای تغییر وضعیت مردم به طور جدی در حال مطالعه و جستجو بودم. من هرگز فکر نمیکردم که زندگی علمی و فرهنگی را کنار گذاشته و مخفی شده و اسلحه بدست گیرم. لذا، از اینکه جمال، با ان همه استعداد، دانشگاه را ترک کرد، غمگین بودم.
روزی به این فکر افتادم که با یکی از پرفسورهای او صحیت کرده و از کم و کیف تصمیم او با خبر شوم. چون خود او اززمانیکه به سازمان مجاهدین خلق پیوسته بود، با اعضای خانواده و همچنان با من غریبه شده و صحبت چندانی نمیکرد. با پرفسوری که با او از طریق جمال اشنا شده بودم و بسیار شخصیت جذابی برای دانشجویان داشت و دانشجو ها هم اورا دوست میداشتند، قراری گذاشتم. در گفتگو با او متوجه شدم که مدت زیادیست که جمال دانشگاه و درس را ترک کرده است. در ان زمان که جمال نیمه علنی زندگی میکرد، گاها به خانه سر میزد. یکبار پدرم ازو پرسید، «پس پسرم ، ملیحه فارغ التحصیل شده، تو کی فارغ التحصیل میشوی؟» وی در جواب با طنزی گفت ، «پدر من یکباره میخواهم دکترایم را بگیرم!!!» .
وی متاسفانه با پیوند به مبارزات مسلحانه ، ضربات زیادی به خانواده و اطرافیان وارد کرد، که ذکرش را در اینجا لازم نمیبینم. خانواده ای که هیچ پیوندی با مبارزات سیاسی نداشته، چه رسد به مبارزات مسلحانه. این ضربات وارده، به تدریج علقه خانواده را از او کم کرد.
من بعد از ازادی از زندان متوجه جو سنگین خانواده نسبت به جمال شدم. ولی در ان هنگامه ، که تغییر شرایط سمت و سوی روشنی نداشت و پدرم به شدت مخالف قدرت گرفتن اخوندها بود، و با صراحت میگفت ، خمینی سر سپرده انگلیسی هاست ، و ازین تحولات ناخشنود بود، فضا برای بحث راجع به جمال اساسا اماده نبود. و بعد ازجریانات ۱۳۵۷و برقراری حکومت وحشت و فرار من از ایران، هم هرگز فرصتی پیش نیامد که با خانواده بنشینیم و انچه را که بر ما گذشت صحبت و بررسی کنیم. بهمین سبب در این مدت چهل و اندی سال که جمال جان عزیزش را در راه آرمانهایش از دست داد، افراد خانواده و اطرافیان کمتر ازوی یادی کرده و بزرگداشتی برای او سازمان داده اند. این چنین بود، که فرد والایی مثل جمال، دیگر حتی برای خانواده هم قابل یاد اوری نبود.
افسوس و صد افسوس از جانهای شیفته ایکه برای آرمانهای ناکجاابادی که چندان ارتباطی هم به مبارزات مردم و خلق نداشت، در محیطی پر از خفقان و تروراز بین رفت.
بهمین مناسبت من حداقل میخواهم در این یادداشت ، یادی از او کرده باشم و نامش را هر چند در یک محدوده کوچک گرامی دارم.
۲۰ اگوست ۲۰۲۳
ملیحه شریف زاده


Key words: Torture, SAVAK, Mohammad Reza Pahlavi, Political Prisoner, Maliha Shareefzadeh