
من فریده اعظمی بیرانوند، متولد ۱۳۲۷ در شهر بروجرد هستم. تا پانزده سالگی در بروجرد زندگی و تحصیل کرده
و بعد از آن با منتقل شدن پدرم به اداره راه و ترابری استان خوزستان، در شهر اهواز ساکن شدیم و دیپلم را در اهواز
گرفتم و سال ۱۳۴۶ از دانشسرای تربیت معلم فارغ التحصیل و در همان سال در آموزش و پرورش خوزستان مشغول
به کار شدم. دو سال در شهر اهواز مشغول تدریس بودم که در سال ۱۳۴۸ ازدواج کرده و در شهر خرمآباد ساکن شدم.
اولین فرزندم اواخر سال ۱۳۴۹ به دنیا آمد و سال ۱۳۵۳ در بروجرد بوسیله عوامل ساواک دستگیر و زندانی شدم.
در بی دادگاهای ارتش شاهشاهی به حکم ساواک محکوم به حبس ابد شدم ودر سال ۱۳۵۷با جنبش مردمی از زندان
آزاد شدم.
دوران کودکیم را در خانواده بزرگی گذراندم که سراسر زندگی شان آکنده از درد و رنج تبعید و زندان و ... بود. تعداد زیادی از مردان موثر خاندان در دورههای مختلف به دستور حکومت وقت اعدام شده بودند.
پدر و مادرم هر دو در سنین کودکی، دولت پدرانشان را اعدام کرده و مدت چندین سال زندگی در تبعید را تجربه کرده بودند.
شنیدن سرگذشت اطرافیانم، روحیه حساس مرا نسبت به آنچه که در اطرافم میگذشت حساستر کرده بود و آگاهی از فشارهای روحی و جسمی بازماندگان خانواده بعد از تبعید و در بدری و تحمل آن حجم از فشار و سختی، زخمی عمیق در روحم به جا گذاشته بود که اثر آن تا اکنون پابرجاست.
دوران کودکی، زمانی که بچهها بیشتر وقت شان را به بازی میگذراندند، من دغدغههایی داشتم که اغلب همسالان من با آن بیگانه بودند. گاهی برای مطمئن شدن از سلامت خواهر و برادر کوچکترم بازی را ترک و خودخواسته از آنها مراقبت بیشتری میکردم. در مدرسه برای آتش زدن و تخریب تخت جمشید توسط اسکندر مقدونی مدتها اشک میریختم وغمگین میشدم. زندگی در اهواز و دیدن پسربچههای سبد به دست در بازارهای میوه و سبزی که با چهرههای آفتاب سوخته و پاهای برهنه برای گذران زندگی باربری میکردند، به شدت آزارم میداد. زمانی که شروع به خواندن کتاب کردم حساس تر شدم و دیدن هر نوع تبعیض و بیعدالتی آشفتهام میکرد. وقتی کتاب "کلبه عمو تام" را در پانزده سالگی خواندم، با شخصیتهای کتاب دچار غم و اندوه میشدم و درد عمو تام تا اعماق وجودم رخنه میکرد. رفتن به روستا در تابستانها و دمخور شدن با روستاییان و نشستن پای درد و دل دختران و زنان آن دیار، مرا با زندگی بخور و نمیر و پرمشقت آنها بیشتر آشنا کرد.
با این روحیه زمانی که صحبتهای عدالت خواهانه هوشنگ (دکتر هوشنگ اعظمی ، پسر عمویم) و فریدون ( فریدون اعظمی بیرانوند ، برادرم) را میشنیدم به شدت جذب این نظرات میشدم. با خواندن کتابهایی که از آنها و بعدها از هبت (هبت الله معینی چاغروند، پسر دایی ام ) به دستم می رسید احساس میکردم وارد دنیای دیگر شدهام و روز بروز علاقهام به دانستن بیشترمیشد. از دبیران آگاه و با مسئولیت دوران دبیرستان میآموختم و هر کتاب خارج از درس را که معرفی میکردند می خواندم. از سن شانزده سالگی با همه محدودیتهایی که برای من به عنوان یک دختر وجود داشت از هر کس که چیزی به من میآموخت استقبال می کردم و هرگز فکرنمی کردم که خواندن کتاب و عشق به آموختن در زندگی آینده برایم جرمی به حساب بیاید.
ساواک دراوایل مرداد ماه ۱۳۵۳ تعداد زیادی از اقوام نزدیک را دستگیر کرده بود. فریدون برادرم را که ازقبل در فعالیتهای دانشجویی اهواز دستگیر و زندانی بود، ممنوع الملاقات شده بود و از او بیخبر بودیم. عمو (مرتضی خان) وبیشتر فرزندانش را دستگیروزیر شکنجه برده بودند و تعداد زیادی از دوستان هم دستگیر شده بودند. شهر در وضعیت حکومت نظامی اعلام نشده قرار گرفته بود. گروهی از بازجویان شناخته شده و بیرحم ساواک از تهران آمده و در ساختمان قدیمی و متروکه شهربانی بروجرد که در مرکز شهر و نزدیک به خانه مادر و پدرم قرار داشت، مستقر شده و «کمیته موقت ضد خرابکاری بروجرد» را تشکیل داده بودند. بازجوهای اعزامی از تهران نیروهای ساواک، شهربانی و ژاندارمری لرستان را هم به خدمت گرفته بودند تا هوشنگ و جوانان مبارز همراه او را دستگیر کنند. و چون آنها را پیدا نمیکردند تعداد زیادی از افراد تحصلیکرده؛ پزشک، دبیر و معلم و دانشجو و دهقان را بازداشت کردند. با وجود این فشار و سختگیریها، مردم به دکتر اعظمی و رفقایش پناه میدادند و به آنها آذوقه میرساندند.
دستگیری:
من در۳۰ مرداد۱۳۵۳ خانه پدر و مادرم در بروجرد بودم که چند نفربه دنبالم آمدند و گفتند که مامورین ساواک هستند. از دیدن آنها، دلم هری ریخت. پسرم که در کنارم بود و کمتر از چهار سال داشت، خطر را حس کرده محکم دستم را گرفت. سه مرد قد بلند، با ظاهری معمولی و لباس اسپرت و شیک، اسمم را پرسیدند و یکی که جلوتر ایستاده بود، گفت:
- باید همراه ما بیایید، چند سئوال از شما دارند، زود برمیگردید.
کمی چانه برای نرفتن زدم. یکیشان سرش را پایین آورد و گفت:
- دستور داریم به هر ترتیبی شده شما رو ببریم، مقاومت نکنید!
گفتم:
- پسرم رو هم میارم.
گفتند:
- تنها بیایید، زود بر میگردید.
صدای گریۀ روزبه ( پسرم) و رنگ پریدۀ پدر و مادر و چشمان نگرانشان، نیرویی به من داد و با خونسردیی که برای خودم هم عجیب بود، گفتم:
- برم لباسم راعوض کنم که بریم.
اما آنها مانع شدند و من را با همان پیراهن بالاتنۀ کوتاه کودری در حالی که دست روزبه را محکم گرفته بودم با خودبردند. دم در حیاط خواهرم چادری (در آن زمان چادر گلدار و سبک سر میکردیم و چادر مشکی را در مراسم رسمی و عزا استفاده میشد) به من رساند تا آن را روی سرم بیاندازم. سر کوچه که رسیدیم، برگشتم و با نگاه مضطرب و پر مهرِ مادر و پدر که سعی در پنهان کردن نگرانیشان داشتند، وداع کردم. سه برادر کوچک (مهران، بابک وآرش) و دو خواهر نوجوانم ( رخشنده و ناهید) هم نگران و با فاصله از هم ایستاده بودند.
از حیاط مخروبه و بزرگ شهربانی که رد شدیم، همین که از پلههای آجری بالا رفتیم، سر و صدا، فحش و فریاد گوش را آزار میداد. ولولهای بود که رعب و وحشت در آن موج میزد. به آخرین پله که رسیدم سرم را برگرداندم، رخشنده خواهر هفده سالهام را دیدم که دورتر در خیابان ایستاده بود، کمی خیالم راحت شد. به محض وارد شدن به راهروی طبقۀ دوم مرا رو به دیوار نشاندند. قیافهها همه عجیب و غریب و خشمگین بود. پسرم را که از ترس کلامی نمیگفت، در آغوش فشردم و به یکی از مامورین ساواک که از خانه با من آمده بود، گفتم:
- پسرم رو به خواهرم که بیرون ایستاده، بدید.
با فریادی غیرمنتظره گفت:
- حالا دستور هم میدی! مگه نگفتم اونو نیار؟!
حرفی نزدم اما به هر کس که از دور و نزدیکم رد میشد تقاضایم را تکرار میکردم. میترسیدم او را اذیت کنند. بالاخره بازجویی دراز قد با چشمان ورقلمبیده، سرِ کم مو، دمپایی به پا، با دستانی در جیب، آمد و گفت:
- چرا بچه رو آوردی وحالا میخوای بفرستیش؟
بعد هم گفت:
- بچه رو تحویل خونوادش بدید.
حس متناقض ویرانکنندهای وجودم را فرا گرفت؛ غم جدایی را چطور تحمل کنم!؟ محکم روزبه را در آغوشم فشردم و گفتم:
- عزیزم! برو پیش مامان سِلی وبابا اعظمی ( نوههای خانواده، به مادر و پدر، مامان سِلی و بابا اعظمی میگفتند )، من زود برمیگردم، آرش وبابک و مهران منتظرتن.
اما او بیشتر به من چسبید و گفت:
- تو هم بیا!
آنچنان محکم در آغوشش گرفته بودم که صدای قلب هر دوی ما، یکی شده بود. همۀ تلاشم را کردم تا اشکهایم را نبیند و آرزو میکردم زودتر از آن محیط دور شود.
با نگاهی پر از سئوال و مضطرب دستش را به دست رخشنده، که حالا تا نیمه پلهها بالا آمده بود و من هم تا همان جا پایین رفته بودم، دادم. گیج و مَنگ رفتن روزبه را نگاه میکردم که ذره ذره وجودم را با خود میبرد که همان بازجو/ شکنجه گر ساواک درازقد، با دستهایی که درازتر از هیکلش به نظر میرسید و او را هدایت ( علی ربیعی زاده) صدا میزدند، فریاد زد:
- برگرد!
و من برای اینکه خواهر و پسرم شاهد بدرفتاری آنها نباشند، زود برگشتم و آنها با خشم وفریاد مرا به داخل اطاقی هول دادند و دستم را به نیمکت سنگینی بستند و رفتند.
این نگرانی که چه رفتاری با من خواهند کرد رهایم نمیکرد تا اینکه با فریاد گوشخراش بازجویی که او را آرش (فریدون توانگری، معروف به آرش، یکی از شکنجهگران ساواک در زندان کمیته مشترک ضدخرابکاری بود. او بعدا به حکم دادگاه انقلاب اعدام شد) صدا میکردند از جا پریدم. در حالی که بالای سرم ایستاده بود، گفت:
- هر چی در مورد خودت وجد وآبادت میدونی، بریز رو دایره.
دهانم را باز نکرده بودم که با مشت و کشیده به سر و صورتم زد و با دریدگی و بیشرمی گفت:
- جنده خانم ما از همه چیز خبر داریم!
او هرگز تا روز آخر مرا به نام خودم صدا نکرد؛ مرا جنده خانم یا پتیاره یا از این قبیل نامها صدا زد.
او بعد ادامه داد:
- دستور دستگیری شوهر قرمساقت رو هم به ساواک خرمآباد دادیم و اگه حرف نزنی اون توله تو از حلقومت بیرون میکشیم. فکراتو بکن بعد بنال تا برات قلم وکاغذ بیاریم. اینها را گفت ودر را محکم بست ورفت. من ماندم وترس ودلهره و لگدهای بیامان موجودی در درونم که از فشار و استرس و غیرعادی بودن اوضاع مصون نمانده بود. هوا داشت تاریک میشد، سربازی به اتاق آمد و چراغ را روشن کرد. از نگاهش تعجب و مهربانی میبارید. از او پرسیدم:
- نمیدونی چرا این همه سر و صدا و بزن بزن راه انداختن؟
گفت: - حرف نزن خواهر! فقط هر وقت کاری داشتی صدا بزن نگهبان! من میام.
بعد هم در را بست ورفت. دور تا دور اتاق را برانداز کردم؛ اتاقی بود نسبتاً بزرگ با دیوارهای کثیف و جا بهجا کنده شده. دیوار روبروی من دری بود که فکر کردم درِ کمد است. احساس تنهایی وبیپناهی، همۀ وجودم را پر کرده بود؛ مگر من چه کاری کردهام که باید برای بازجوها بنویسم؟! من که عضو هیچ تشکیلاتی نبودم و نیستم!؟
صدای فریاد وشلاق وجیغ وداد آرامش وتمرکز برایم نمیگذاشت. مگر آزادی بیان واندیشه از پایههای اولیه حقوق بشر نیست؟! واقعا که اینها ضد بشرند وفاسد.
چند لحظه سکوت برقرار شد. خسته و بی رمق از این همه هیاهو و نگرانی به فکر فرو رفته بودم که با صدای گوشخراش به هم خوردن ظروف فلزی و بیا و بروی نگهبانها به خودم آمدم، در باز شد و یک کاسۀ فلزی غذا و یک لیوان پلاستیکی آب جلوی من گذاشتند و چادر را روی صورتم کشیدند و گفتند:
- چشمات رو ببند وسرت رو برنگردون!
در همان حالت ماندم ووجودم پر از پرسش و دلهره شد. بعد از مدتی که نفهمیدم چقدر طول کشید، گفتند:
- چادرت رو کنار بزن وغذات رو بخور.
چنان آشفته وپریشان حال بودم که نمیتوانستم یک لقمه غذا بخورم. با دیدن غذا حالت تهوع گرفتم؛ یک گولۀ برنج چسبیده به هم، با چند لپه بود که آب زردی روی برنج ریخته بودند. میگفتند چلو خورش قیمه است! داخل برنج را که باز میکردی دانههای نپخته برنج دیده میشد. من در دوران حاملگی بد غذا بودم. حالا که این استرس شدید هم به جانم افتاده بود دهانم کامل قفل شده بود. بعد از غذا دوباره گفتند:
- چشمت رو ببند وسرت رو برنگردون!
یک باره متوجه شدم از آن در که فکر میکردم کمد است ده دوازده نفر، دوتا دوتا به دستشویی رفته ودوباره به همان جا، که حالا فهمیدم اتاق نیمه تاریک وانباری مانند است، برگشتند. وقتی نگهبان متوجۀ من نبود سرم را برگرداندم؛ جوانان نحیفی را دیدم با قامتی خمیده، مو وریش بلندِ ژولیدۀ چرب و کثیف، چشمان گود با حلقۀ سیاه در اطراف آن و پاهای زخمی ورم کرده. بعضی از آنها دمپایی را در دست کرده بودند و "کون سُره" با پاهای پانسمان شده وتغییر شکل یافته روی زمین خودشان را میکشاندند تا دستشویی بروند. حالا دیگر غمم فقط غم خودم نبود، ناله وچهرههای آزار دیده آنها هم قلبم را میفشرد. پس از اینکه همه را به اتاق برگرداندند ودستهایشان را بستند، نوبت دستشویی رفتن من شد. نگهبان وقتی ظرف غذایم را میبرد، آهسته گفت:
- اگه بازجوها ببینن غذا نخوردی فکر میکنن اعتصاب غذا کردی و اذیتت میکنن.
از دستشویی که برگشتم، متوجه شدم فریده کمالوند وخسرو، همسر وبرادر دکتر اعظمی درسلول مجاور من هستند. در سلولشان نیمه باز بود، تا خواستم به داخل آن نگاه کنم، نگهبان جلوی من ایستاد ودر را بست. بعد هم سریعا مرا به اتاق برد ودستبند را بست ورفت.
مسابقات آسیایی:
سر و صدا و رفت و آمدها تقریباً قطع شده بود. فقط صدا از طبقۀ پایین به گوش میرسید. طبقۀ پایین اتاق شکنجه بود و چند سلول انفرادی و دستشویی. دلم میخواست فرصتی پیش میآمد تا از فریده و خسرو پرس و جویی کنم اما محال بود. هنگام رفت و برگشت از دستشویی شنیده بودم که مسابقۀ فوتبال است و بازجوها میخواهند مسابقه را ببینند. در آن سال مسابقات فوتبال آسیایی تابستان ۱۹۷۴، در تهران برگزار میشد. همه بازجوها و کارکنان در اتاق بازجویی برای دیدن مسابقه جمع شده بودند.
فکرم خیلی درگیر بود که بازجوها از من چه میدانند؟ آیا از آخرین باری که هوشنگ را دیدم خبر داشتند؟ در آن تاریخ، برای ساواکی ها هوشنگ، پسرعمو و فردی نزدیک به خانواده که تمام دوران زندگی رابطه تنگاتنگی داشتیم، نبود. هوشنگ از نظر آنها یک فرد خطرناک بود که منافعشان را به خطر انداخته بود و هر طوری شده باید او را دستگیر و اعدام میکردند.
حدود سه ماه قبل از دستگیر شدنم، در غروبی غمانگیز، هوشنگ به دنبالم فرستاد، خودم را باعجله به خانهاش رساندم. وقتی در را به رویم باز کردند، در همان لحظات اول متوجه غیرعادی بودن فضای خانه شدم. او و دو نفر دیگر منتظر من بودند. یکی از آنها را نمیشناختم. با تعجب و حیرت به او و بقیه نگاه میکردم ، که فرد ناشناس خودش را «محمود خرمآبادی» معرفی کرد و گفت: من از دوستان فریدون برادرت هستم. دچار مشکل شدهام که اگر فریدون در زندان نبود (فریدون در ارتباط با دانشجویان دانشگاه جندی شاپور اهواز دستگیرو زندانی شده بود ) از هر نظر مرا یاری میکرد. بعد از تعریف زیاد از معرفت فریدون، از من درخواست کمک مالی کرد. حضور در جمع آنها آنقدر بدون مقدمه و ناگهانی بود که کاملا گیج شده بودم. با بهت و تعجب، به هوشنگ نگاه کردم. او نیز نگاه و حالت تاییدآمیزی داشت. فرصتی برای فکر کردن نداشتم. به لحاظ عاطفی هم قادر به گفتن "نه" نبودم. ترس و اضطراب به جانم افتاده بود؛ از یک طرف برای هوشنگ خیلی نگران بودم و حس میکردم شاید آخرین باری باشد که او را میبینم. از طرف دیگر از اینکه کار، زندگی و بچههایش را رها میکرد و می رفت بهشدت نگران بودم و دلم نمیخواست دست به چنین کاری بزند که جانش به خطر بیفتد. گرفتار تناقض عجیبی شده بودم. زمان کم بود و عزم آنها برای رفتن جزم. سرانجام با تردید و دلهرههای فراوان و با وجودی که آن شیوه مبارزه را قبول نداشتم، بالاخره عاطفه و علاقهای که از همان کودکی در وجود خود و خانوادهام نسبت به او ریشه دوانده بود، نگذاشت بیتفاوت باشم. رفتم و تعدادی سکۀ طلا که داشتم، آوردم و به هوشنگ دادم. نتوانستم بیشتر پیش آنها بمانم وقتی که شنیدم فردا خانه و شهر را ترک میکنند و میروند. با غم بزرگ و جانکاهی آنها را ترک کردم بدون هیچ سئوال و جوابی..... در جریان دستگیریها که تقریبا یک ماه بعد اتفاق افتاد، ساواکی ها روی اعضای خانواده، نزدیکان و دوستان هوشنگ حساسیت زیادی نشان دادند، تعداد زیادی را دستگیر کردند. ماجرای کمک مالی من هم برای آنها رو شده بود و حالا، چند هفته بعد از دستگیری به سراغ من هم آمده بودند.
مدت طولانی در وضیعتی ثابت و بی حرکت در گذشته سیر می کردم که درد و سفت شدن شکمم مرا به زمان حال آورد. نگهبان را صدا زدم که دستم را باز کند تا دستشویی بروم و آب بیاورم. او گفت:
- طبقۀ پایین کاری دارم، زود برمیگردم و دستت رو باز میکنم.
او که رفت، به شدت احتیاج به گرفتن اطلاعاتی از خسرو و فریده داشتم، به سختی دستبند را از دستم بیرون آوردم و سریع خودم را به سلول آنها رساندم. از وحشت و ترس، چشمانم از حدقه بیرون زده بود و آنها هم هر دو وحشت کردند، پرسیدم:
- میدونید منو چرا گرفتن؟
به سرعت و مختصر مرا در جریان گذاشتند و بعد آنقدر با عجله برگشتم که پایم به میز خورد وصدا در اتاق پیچید. سریع دستبند را به دستم زدم. قلبم چنان میزد که انگار داشت از قفسۀ سینهام خارج میشد. صدای قلبم در هر دو گوشم میپیچید و نفسم بالا نمیآمد. آرش و هدایت خودشان را به سلولم رساندند. حالا دیگر روی زمین افتاده بودم. پرسیدند:
- چه مرگته؟! صدای چی بود؟
در حالی که صدایم بریده بریده و به سختی در می امد، گفتم:
- قلبم ناراحته و حالم داره بهم میخوره.
پرسیدند:
- سابقۀ بیماری قلبی داری؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم. فحش و بد و بیراه فراوان نثارم کردند و رفتند. شنیدم به نگهبان گفتند:
- آب قند بهش بده.
نگهبان آمد و گفت:
- برو بیرون تا حالت بهتر بشه.
قادر به ایستادن نبودم. همه بدنم میلرزید و از درون خالی شده بودم. با وجودی که خیلی صدمه دیدم، اما از ریسکی که کرده بودم رضایت داشتم.
بازجویی:
فردا صبح زود صبحانه را آوردند؛ نگهبان یک کف دست نان، کمی پنیر، چای سرد در لیوان پلاستیکی و دو حبه قند جلویم گذاشت و رفت. باز هم میل نداشتم چیزی بخورم. دو تا قند را با دو سه جرعه چای خوردم. خوردن چای را تمام نکرده بودم که آرش دنبالم آمد. عینهو میرغضب بالای سرم ایستاد و گفت:
- پاشو!پاشو!
و مرا به اتاق بازجویی برد. وارد اتاقی بزرگ شدم پر از موجوداتی عجیب و غریب. یکی از آنها چون هیولایی با چشمان ماری شکل از پشت میز ریاست به طرفم آمد و بدون اینکه حرفی بزند سیلی محکمی توی صورتم زد و گفت:
- تو با این شکم ور اومده، چه غلطی کردی؟!
بعد پرسید:
- اسم منو نشنیدی؟!
منتظر نشد جواب بدهم، گفت:
- به من میگن عضدی! حتما شنیدی کسی جون سالم از دست من به در نمیبره! پدرت رو درمیارم اگه بخوای بیصداقتی نشون بدی!
بعد ادامه داد:
- شوهرت رو هم گرفتیم.
همانجا مرا روی صندلی دستهداری نشاندند و گفتند:
- هر کاری که خودت کردی، از بقیه هم هر چی میدونی، بنویس!
یک دسته کاغذ سفید و خودکار جلوی من گذاشتند. هدایت گفت:
- دختر خوبیه! اذیتش نکنید. خودش همه چیز رو مینویسه.
بعدها فهمیدم که در بین بازجوها یکی نقش "آدم خوبه" را بازی میکند و امروز این نقش را هدایت به عهده داشت. خودکار را در دستم بالا پایین میکردم و فکرم جمع نمیشد. ناگهان آرش محکم به سرم زد و گفت:
- بنویس!
و هدایت گفت:
- قول داده همکاری کنه و همه چیز رو بگه! کاریش نداشته باش.
آن روز تا بعد از ظهر در اتاق بازجویی بودم. تمرکز نداشتم، فکرم هزار جا میرفت. داد و فریاد، لحظهای قطع نمیشد. یک لحظه پسرعمویم کورش ( پسرٓ عمو مرتضی) را به اتاق بازجویی آوردند؛ آنقدر لاغر، ژولیده و شکنجه شده بود که از ناراحتی احساس کردم خنجری را در قلبم فرو کردند. سریع او را با تهدید و فحش بردند. قلبم سنگین بود و پر ضربان. خیس عرق شده وچشمانم پر از اشک شده بودند. در همان لحظه آرش آنچنان کشیدهای به صورتم زد که صدای زنگ در گوشم پیچید و با فریاد گفت:
- چرا نمینویسی؟
صحبتهایی را که دستم آمده بود نوشتم و ورقه را به طرف بازجوها دراز کردم. آرش آن را گرفت و گفت:
- همینه همۀ مطالبت؟! در مورد بقیه چرا چیزی ننوشتی؟
گفتم:
- حالم خوب نیست و نمیتونم بشینم.
نگاهی به همدیگر کردند و من را به سلولی در طرف دیگر راهرو، نزدیک دستشویی و پلهها فرستادند. سلول روشن بود و پنجرهای رو به خانۀ ما داشت. هر وقت میخواستم غذا بگیرم یا دستشویی بروم، از پنجره با حسرت فراوان به بیرون و مردمی که در حال حرکت بودند، نگاه میکردم و یاد این شعر نیما میافتادم:
«آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید، یک نفر در آب دارد میسپارد جان»
حالا این شعر را با همۀ وجودم حس میکردم.
چند روزی در آن جا بودم و کسی به سراغم نیامد. گرچه فریادهای جگرخراش و ضجههای دردمند بقیه دستگیر شدگان روحم را آزار میداد. فکرم همه جا میرفت. ساختمان شهرداری بروجرد روبروی من بود. همان جایی که سالها قبل، سیزده نفر از اقوام از جمله شیرمحمد خان، پدربزرگم ( پدرٓ پدرم) که ۲۱ سال داشت، اعدام شده بودند. حالا انگار، تاریخ تکرار میشد و فرزندان آنها در جوار همین مکان، گرفتار واسیر شده بودند.
دو سه روز فریده کمالوند را که از زمان بچگی با هم دوست و همبازی بودیم، پیش من آوردند. فریده بعدها گفت:
- وقتی تو رو دیدم، آنقدر لاغر شده بودی که چشمات چپ شده بود!
بعد از چند روز فریده کمالوند رااز پیش من بردند. خیلی نگران او بودم و این فکر که چرا او را پیش من برنگرداندند، آرامش را از من گرفته بود.
پزشکیار چندکاره:
پزشکیاری که از قبل میشناختم و آشنای خانواده بود، برای پانسمان پاها و دادن دارو در سلولها رفت و آمد داشت. وقتی پیش من آمد، پرسید:
- کاری نداری؟ و بعد گفت:
- شوهرت گفته منو میخوان آزاد کنن، چیزی نگفتم. وقتی آزاد شدم، دنبال کارتو میرم و تو هم آزاد میشی.
گفتم:
- منم راجع به وصیتنامه حرفی نزدم.
نیم ساعت طول نکشید که مرا بازجویی بردند. وصیتنامه، نوشتهای از هوشنگ بود که مدتی قبل از رفتنش به من داده و گفته بود:
- اینو پیش خودت نگه دار و بعداً وقتی من نبودم، اونو به بچههام بده.
با تعجب پرسیدم:
- چرا به من میدی؟!
در جوابم گفت:
- چون دائم تحت نظرم، پیش من از بین میره، بهتره تو اونو حفظ کنی.
مدتی بعدوصیت نامه هوشنگ را به همسرم دادم که درجای امنی بگذارد. حالا به همین سادگی آن لو رفته بود.
با فریادهای آرش وهدایت که دنبالم آمدند دلم خالی شد. ترس واضطراب وجودم را بر گرفته بود. آنها مرا کشان کشان پایین بردند ودر کمال ناباوری روی تختِ شکنجه بستند و با کابل به کف پاهایم شلاق زدند. درد در قلب وسرم میپیچید. تا جایی که میتوانستم فریاد میزدم. هدایت دهانم را با دو دست بست و آرش شلاق میزد. یک لحظه فکر کردم دارم میمیرم، شروع به عق زدن کردم. من را از تخت پایین آوردند و آب روی صورتم ریختند و یکریز فحش میدادند و میگفتند:
- کی بهت کتاب و جزوه میداد؟ هر کتابی که خوندی، باید بگی و بنویسی از کجا آوردی؟ تو چیکار داری امیرکبیر کی بود؟! صادق هدایت هم یه وطنفروش و مزدوری بوده مث شماها!
بعد هم تاکید کردند:
- این آش و کاسته! هر روز باید شلاق بخوری تا آدم بشی!
و این بار با کابل به سر و کله و بدنم میزدند، خودم را از تخت روی زمین که به نظرم سرد و ناهموار بود، انداختم و دراز کشیدم. هر چه فریاد میزدند:
- بشین!
قادر به حرکت نبودم ودائم عق میزدم ونمیتوانستم چشمانم را باز کنم. از شکل اتاق میترسیدم؛ هر قسمتش به نظرم وسیلهای بود برای آزار وشکنجه زندانیان. تهدید کردند آویزانم میکنند. وحشت کرده بودم، فکر میکردم حتماً بچهام میمیرد. در حالی که به نظرم میرسید تا همیشه در این اتاق میمانم ومورد آزار این وحشیان قرار میگیرم. دو نفری مرا روی زمین کشاندند وبه سلول نمور وکم نوری انداختند که نزدیک اتاق شکنجه بود. آرش گفت:
- همین جا میمونی تا بپوسی!
بعد هم نگهبان را صدا زد وگفت:
- این متهم بدون اجازۀ ما دستشویی نمیره مگه اینکه من یا یکی از همکارام باشیم.
لحظهای که در را قفل کردند ورفتند احساس رهایی کردم .کف سلول، زیلوی نازکی داشت که در قسمتهایی از آن دست و پایم با زمین تماس پیدا میکرد. به نظرم دیوار سلول دو رنگ آمد ووقتی به آن دست زدم سرد بود.
فکرم جمع نمیشد؛ منظورشان از کتاب چه بود؟!... ناگهان یادم آمد، در سفر اخیرم به تهران در تیر ماه، دو سه کتاب از "صادق هدایت" وکتاب "امیرکبیر" نوشتۀ "فریدون آدمیت" را خریده بودم وتعداد زیادی کتاب هم از کانون پرورش فکری برای روزبه، احتمالاً در تفتیش خانه مان، آنها را پیدا کرده وآورده بودند آنجا.
شکنجههای وحشیانه:
دو سه ساعتی بیحرکت کف سلول دراز کشیدم. وقتی که میخواستم بلند شوم از شدت ضعف ودرد پاهایم، سرم گیج میرفت. دوباره صدای جیغ وفریاد ونعرههای آرش وهدایت آمد. صدای ناله زن بود یا مرد، قادر نبودم تشخیص بدهم. با دو دست، سرم را محکم گرفتم وانگشتانم را با همۀ توانم در گوشهایم فرو کردم تا صدایی نشنوم. تا بعد از ظهر فریاد بازجو ونالۀ زندانی میآمد. ناهار را که آوردند؛ دو نگهبان، یکی قفل در سلول را باز کرد ودیگری ظرف غذا ولیوان را به داخل سلول سُر داد. خوب نمیدیدم؛ داخل کاسه چیزی شبیه آبگوشت بود. اشتها نداشتم اما شکمم خالی بود ومعده درد گرفته بودم. مقداری نان روی کاسه بود، با بیمیلی نان راجویدم. آب روی آن میخوردم تا از گلویم پایین برود. کم کم احساس کردم نیاز به دستشویی دارم اما جرأت نمیکردم در بزنم چون آرش گفته بود برای بردن من به دستشویی او را صدا بزنند. نمی خواستم او را ببینم. اسم آرش تجسم خوف، آزار و بیرحمی بود. مدتی تحمل کردم اما بالاخره مجبور شدم که دربزنم، نگهبان آمد. گفتم:
- دستشویی!
گفت:
- ما اجازه نداریم، باید خبر بدم!
گفتم:
- نمی خوام برم، خبر نده!
اما آرش مثل اَجل معلق رسید و به نگهبان گفت:
- در رو باز کن.
بعد گفت:
- بیا برو..
سلول به دستشویی نزدیک بود. دستم را به دیوار گرفتم و آهسته رفتم. وقتی برگشتم در سلول کاملاً باز بود. در نور راهرو دیدم دو رنگی دیوار به دلیل نم زیاد قسمت پایین است که تیرهتر بهنظر میرسد. همین که داخل شدم، آرش گفت:
- خونوادگی ضدانقلاب و خائنید. ننه ات رو هم باید بگیریم. حالا که خواهرت و شوهرشو گرفتیم. همهتونو میکُشیم!
وای بر من! پس این همه ناله و فریاد، صدای فرخنده و توکل بود. گریهام گرفت اما تمام مدتی که تحت فشار بودم و با وجود ترس و دلهرهای که داشتم به خودم میگفتم، باید روحیهام را حفظ کنم. دائم به خودم می گفتم که بقیه را خیلی بیشتر از من اذیت میکنند و شاید به خاطر بارداری ملاحظۀ من رابکنند.
روز بعد سرشان شلوغ بود. باز بزن بزن و داد و بیداد. حالا دیگر می دانستم این جیغ و داد فرخنده است. بسیار بی تاب بودم و آرام و قرار نداشتم. از بی قراری سر و ته سلول را که به دو متر نمیرسید، غَلت میخوردم و با خودم حرف میزدم و آرزو میکردم فرخنده و شوهرش زیر شکنجه تاب بیاورند.
یاد پدرم افتادم؛ شبی که ساواکیها برای پیدا کردن خسرو و احیاناً هوشنگ به خانه مان ریختند و چون کسی نبود پدر را بردند و یک شب نگه داشتند. وقتی برگشت هرگز نگفت آن شب چه اتفاقی برایش افتاده اما زخم گوشۀ دهانش ناگفتهها را میگفت. حالا که خود در این شرایط گرفتار بودم، این فکر که با او چه رفتاری شده آزارم میداد.
روز بعد، برای دستشویی در زدم. نگهبانی بود که از دستور آرش خبر نداشت و در را برایم باز کرد اما بلافاصله در را بست. گفت:
- تو دستشویی کسیه. منتظر بمون!
در را قفل نکرد. از لای در فرخنده را دیدم که خودش را به سختی روی زمین میکشید. دستها و صورتش ورم کرده بود و پاهایش زخمی و کبود بودند. بیقرار شدم لای در را باز کردم و گفتم:
- چطوری؟ خیلی اذیتی؟
جواب نشنیده، گفتم:
- من خیلی خوبم.
یک دفعه نعره آرش بلند شد:
- خفه شید!
و به سلول آمد و من را به دیوار چسباند و در حالی که موهایم را میکشید، گفت:
- چی به هم گفتید؟!
گفتم:
- هیچی!
من را ول کرد و سراغ فرخنده رفت. او گفته بود:
- حالم رو پرسید.
دوباره به سلول من برگشت و گفت:
- همین الان چشمت رو در میارم و کف دستت میذارم.
من که تا آن موقع نشنیده بودم چشم کسی را در بازجویی درآورند، خودم را در گوشه ای از سلول جمع کرده و به دیوار چسبیده بودم. آرش جلو آمد کلهام را گرفت و مرا از زمین بلند کرد با یک دست سرم را زیر بغلش ثابت نگه داشت و با انگشتان دراز دست دیگرش به چشمم چنگ انداخت. من از درد فریاد میزدم و تلاش میکردم که با تقلا سر خود را از دستش خارج کنم؛ او با لگد محکم به پاهایم میزد و در دهانم تف انداخت. احساس کردم کرۀ چشم راستم را بالا کشید و از حدقه بیرون آورد. حالا نگران چشم دیگرم بودم. از درد چشم و فریادهای آرش و خودم، گوشهایم هم زنگ میزدند. نمیدانم چقدر طول کشید که دستش را برداشت و من کف سلول افتادم. مشت محکمی به سرم زد و بیرون رفت. مدتی گذشت؛ دستم را آرام روی کاسۀ چشمم گذاشتم تا خالی بودن آن را لمس کنم، اما چشمم سر جایش بود و دردش وحشتناک و غیر قابل تحمل. چشمم تا مدت طولانی درد میکرد و تا مدت طولانیتر تار میدید.
بعدها که در زندان قصر با اشرف میرهاشمی که او هم بازجویش آرش بود، صحبت کردیم، او تعریف کرد آرش روی سینهاش نشسته و کرۀ چشمش را بیرون کشیده واما چون من باردار بودم، آرش ایستاده این وظیفه را به جا آورده بود. در زندان قصر شنیدم این شکنجهای بود که ساواکی ها به تازگی در اسرائیل دورهاش را دیده بودند.
یکی دو روز بعد از اینکه بتوسط پزشکیار برای بازجوها پیغام فرستادم که کمر درد و دل دردم شدید و غیر قابل تحمل شده است و خواستم مرا پیش دکتر زنان بفرستند، هدایت به سلولم آمد و گفت:
- صحبت کردم، قراره برات دکتر بیارن اینجا و تو رو ببینه.
و ادامه داد:
- باید شما رو نابود کنیم و نسل تون و از روی زمین ورداریم اما رحمت ملوکانه شامل حال همه، حتی خرابکارا میشه.
برای آمدن دکتر لحظه شماری میکردم، من تصور میکردم که با اوضاع بدنی من و حاملگیم، مرا زیاد اذیت نخواهند کرد. به همان اندازه که دستشان برای اذیت و آزار زندانی باز بود، شاید برای حفظ جان زندانی مسئولیتی هم دارند، حتما نمیخواهند اعمال وحشیانه و دور از انسانیت شان بیرون از زندان انعکاسی داشته باشد.
حدود پنج بعداز ظهر من را به اتاق بازجویی بردند. دکتر که آمد، دیدم وای خدای من! دکتر معروف و سرشناس شهر است. سالها او را میشناختم و ارتباط زیادی با خانوادۀ ما داشت. قبل از آن که دستگیر شوم، برای کنترلهای معمول دوران بارداری پیش او رفته بودم و با هم کلی صحبت کرده بودیم. او دلداریام داده و گفته بود:
- خونوادۀ شما با این مسائل آشناست. کیه که ندونه در چه جهنمی زندگی میکنیم و روزای پُر درد و خفقانی رو میگذرونیم!
حالا کراوات زده، با کت سفید و سامسونت به دست در دفتر بازجویی ایستاده بود و مرا در این وضعیت میدید. چند نفر هم او را همراهی میکردند ، او به نظر دستپاچه میرسید. خیلی با عجله با من صحبت کرد و گفت:
- برات دارو مینویسم.
یک لحظه همه بیرون رفتند، از فرصت استفاده کردم و گفتم:
- دکتر بگو اذیتم نکنن.
اما او ساکت بود و اصلاً نگاهم نمیکرد. آرش فوری خودش را رساند و گفت:
- نسخه رو میدیم خونوادۀ خرابکارت که هر روز میان دم در و مزاحمت ایجاد میکنن، تا داروهات رو بگیرن.
و بعد من را به طبقۀ پایین، به سلولم فرستادند. داخل سلول چُمباتمه زده بودم و همۀ وجودم شده بود گوش. صدای پای دکتر و یکی دو نفر دیگر را شنیدم که از پلهها پایین آمدند و از در خارج شدند. خیلی فکرم مشغول شد که چرا دکتر صحبت عادی هم با من نکرد. با خودم کلنجار میرفتم تا حس مثبتی را که همیشه به او داشتم از دست ندهم. ساواکی ها چنان جو رعب و وحشتی در شهر حاکم کرده بودند که همه از سایۀ خودشان هم میترسیدند. به خودم میگفتم «حتماً تهدیدش کردهاند!». شب با همین فکرها خوابم برد؛ در همان دخمه با بوی بد توالت، غذاهای مانده و خونهای ریخته شده در اتاق مجاور.
جمیله بو پاشا:
نمیدانم چقدر خوابیده بودم، در باز شد و نور به داخل سلول تابید. سریع نشستم. آرش و هدایت دم در سلول ایستاده بودند. بوی گند مشروب، فضای سلول کوچک را پر میکرد. یک لحظه فکر کردم:
چه بلایی میخواهند سرم بیاورند؟! وقتی حالت عادی دارند، چه بلاهایی که سر جوانان و مردم این مملکت نمیآوردند! حالا که دیگر مست هم هستند.
با همه وجودم احساس خطر میکردم. بیاختیار دستها را روی گوشهایم گذاشتم. یک باره درد جانسوزی در پایم پیچید. هدایت با دو پا روی پای شلاق خوردهام رفت و گفت:
- کری؟ نمیشنوی؟!
و ادامه داد:
- بهت میگم پاشو، کارت داریم!
پایم را با دو دست گرفتم و از جایم تکان نخوردم. گفتم:
- کمر درد دارم و نمیتونم بلند شم.
در حالی که دو بازجو،آرش و هدایت، با مشت و لگد بر سر و صورتم میکوبیدند، آرش گفت:
- کمرت درد میکنه؟
و با لگد به کمرم میزد. تصمیم خودم را گرفته بودم تا جان در بدن دارم مقاومت کنم و با آنها نروم. گفتند:
- آهان! خانم میخواد "جمیله بو پاشا" (جمیله بو پاشا، عضو و چریک مبارز جبهه آزادیبخش ملی الجزایر بود) بشه! میکُشیمت؛ هم خودت و هم آن توله ات و هم خونواده ات رو!
فاصلۀ سلول تا پلهها که به طبقۀ بالا میرفت کمتر از پنج متر بود. دو نفری زیر بغلم را گرفتند تا مرا بالا ببرند. خودم را عقب میکشیدم و مقاومت میکردم. در همان لحظات اول، قفل در را محکم گرفتم اما با فشار آنها دستم کنده شد و مرا به سمت پلهها کشاندند. گفتم:
- ولم کنید، خودم میام.
اما به محض آزاد شدن دستهایم، با تمام قدرت دو دستم را به نردۀ پلهها قفل کردم. با مشت و لگد به جانم افتادند و به زور یک دستم را از نردهها جدا کرده و بالا کشیدند و من با دست دیگرم دوباره نردهها را گرفتم. مدتی که به نظرم خیلی طولانی آمد، در کلنجار برای بالا بردن من گذشت. با قدرتی وصف نشدنی دو دستم را دور نردهها به هم قفل کرده بودم و در همان حال، از عمق وجودم فریاد میزدم. یک دفعه هدایت از پشت سرم، دو دستش را به گوشههای دهانم گیر داد و آنچنان کشید که فکر کردم دهانم تا بناگوشم جِر خورد. وقتی تُف کردم آب دهانم خونی بود. دیگر درد مشت و لگد را حس نمیکردم، فقط میخواستم بالا نروم. تمام نیرویم را در دستانم گذاشته بودم تا نردهها را بگیرم. پناهم در آن بیپناهیِ تاریکی شب، نردهها بودند و قدرتی که در وجودم دمیده شده بود برای نافرمانی!
بالاخره با کندن دستها و یک پایم، مرا کشان کشان به اتاق بازجویی بردند. چهرههای خشن و حیوانی آنها و صحبتهای دور از ادب و سبک شان حالم را به هم میزد. شروع به عق زدن کردم. احساس کردم اتاق با دیوهای درون آن دور سرم میچرخد و بعد از آن دیگر چیزی متوجه نشدم.... فقط به یاد دارم خیس داخل سلول افتاده بودم. دهانم آنقدر ورم کرده بود که بسته نمیشد. لباسم جر خورده و پاره شده بود. قادر نبودم سرم را بلند کنم. موهایم پریشان و گره خورده، دورم ریخته شده بود و دیگر چیزی برایم مهم نبود. دچار جمود مغزی شده بودم. انگار در خلاء غوطه ور بودم و بی تفاوت؛ تمام مدت روی زمین افتاده بودم. نه غذا میخوردم، نه مینشستم و نه حتی فکری به حال لباس پاره شدهام میکردم.
چند بار آرش آمد و گفت:
- چه مرگته؟! چرا بلند نمیشی؟!
قادر به جواب دادن نبودم. حتی نخ و سوزنی را که نگهبان برایم آورده بود نمیتوانستم بردارم و یا نمیخواستم. فریادها و ضجههای کسانی که شکنجه میشدند هم نیشتری بود بر جسم و روح خستهام.
پس از چند روز، از سر و صداها فهمیدم که ماموریت کثیف بازجوها تمام شده است. وقتی شنیدم ما را به زندان شهربانی بروجرد میفرستند و بزودی همدیگر را خواهیم دید، فکر کردم نباید با این قیافۀ ژولیده و صورت خونی پیش بقیه ظاهر شوم. نگهبان که در را باز کرد دستشویی رفتم، آبی به سر و صورتم زدم و دست و پاهایم را شستم. انگشتانم را لا بهلای موهایم میکردم، موهایم را صاف و مرتب کرده و بافتم. متوجه لگدهای کودکم، کودک نازنینم و همراهم شدم. به من علامت میداد که سالم است. او را نوازش می کردم و حرکات او را زیر دستم حس می کردم. فکر میکردم زنده نخواهد ماند! اما خوشبختانه زنده بود و زنده ماند ، اوبا من بود و ارام بخش جسم و روح آزاردیدهام شده بود.
پایان بازجویی در کمیته مشترک لرستان و انتقال به زندان شهربانی بروجرد:
بعد از دو ماه که مأموریت بازجوهها تمام شد و بساطشان را جمع کردند و رفتند؛ چهار زن زخمی آزاردیده و سی مرد لاغر و ژولیدۀ، آش و لاش با چهرۀ زرد و چشمانی گود افتاده اما با روحیه بالا را به زندان شهربانی بروجرد انتقال دادند.
تعدادی از دستگیرشدگان را برای تحت فشار قرار دادن بیشتر و گرفتن اعتراف زیادتر!، به "کمیتۀ ضد خرابکاری" تهران برده بودند تا از امکانات آنجا برای شکنجه دادن آنها استفاده کنند. از دکتر اعظمی و افرادی که با او بودند هم خبری نبود. بعدها فهمیدم آنها از لرستان خارج شده بودند.



مدرک دروغگویی آشکار ساواک :
با تسخیر زندان بروجرد توسط مردم در روزهای بهمن ۱۳۵۷ مدارکی به دستم رسید که به آنچه فکر میکردم سندیت داد. در حالی که ساواکیها مرادر ۳۰ مرداد ۱۳۵۳ دستگیر و به کمیتۀ موقت خودساخته ساواک در بروجرد برده بودند و آنها ( عناصر ساواک) از همان لحظۀ ورودم، مرا درزیر بازجویی و شکنجه قرار داده بودند، اما در یکی از مدارک بدست آمده در زندان بروجرد که ازجانب بازپرس شعیه ۱ دادسرای دادگاه عادی شماره ده خرم آباد به ریاست زندان شهربانی بروجرد نوشته شده بود چگونگی دستگیری و نگهداری من بطور کامل مغایر حقیقت ذکر شده بود. در این نامه با موضوع "بازداشت غیر نظامی فریده اعظمی فرزند پرویز- متهم به اقدام عیله امنیت کشور" تاریخ بازداشت من ۵ شهریور ۱۳۵۳ ذکر شده بود. همچنین در این نامه وانمود شده بود که من در زندان شهربانی هستم و نوشته شده بود: "هر زمانی که برای تحقیقات از نامبرده مأمورین ساواک مراجعه کردند، متهم یاد شده را در اختیار ساواک بگذارید.". در واقعیت امر از لحظۀ دستگیری (۳۰ مرداد۱۳۵۳) تا ۳ مهر ۱۳۵۳، ( تاریخهای ذکر شده دراین نامه ) من در اختیارکامل ساواک بودم و حتی از ابتداییترین حقوق انسانی محروم بوده و زیر فشارهای روحی و جسمی قرار داشتم. کپی متن این نامه دربالا کذاشته شده است. همچنین، تاریخ ورقه انگشت نگاری من همراه با عکس من وقتی که به زندان شهربانی بروجرد منتقل شدم ۱۳۵۳/۷/۳ ذکر شده است و در بالا نشان داده میشود.
در زندان بروجرد مدت پنج ماه در یک اتاق نمور که با دو پله به حیاط کوچک با دیوارهای بلند که لبه آنها هم سیم خاردار کشیده بودند و پاسبانهایی که از آن بالا همیشه ما را زیر نظر داشتند، گذراندیم. از اینکه مامورین و شکنجهگران ساواک مستقیما با ما در ارتباط نبودند، احساس رهایی میکردیم. دراوایل آبان ماه ۱۳۵۳، بعد ازیک ماه از انتقالم به زندان شهربانی بروجرد، در پی شروع درد زایمان من به بیمارستان بروجرد منتقل شده ودخترم مهرناز (نازی) متولد شد.
ما در آن زمان ممنوعالملاقات بودیم اما با تلاش خانوادهها و گرفتن نامه از بازپرسی در خرمآباد اجازه ملاقات گرفتند. من یکبار با مادر و پدر که روزبه همراهشان بود ملاقات داشتم گرچه با بودن چندین مامور نمیتوانستیم صحبت کنیم اما "گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست...رنگ رخسار خبر میدهد از سر ضمیر" همه ناگفتهها از نگاه غمگین و چهره افسرده مادر و پدرم در عمق وجودم نفوذ کرد و بعد از ملاقات تا چند روز حال خودم را نمیفهمیدم. دیدن روزبه هم که به من چسبیده بود آتش درونم را شعلهورتر می ساخت.
ما که دراوایل مهر ماه۱۳۵۳ به زندان شهربانی بروجرد تحویل داده شده بودیم، در اواخر بهمن ماه۱۳۵۳ بدون اطلاع قبلی، ما را چون «دشمنان اسیر شده» با دو اتوبوس در حالی که کنار هر زندانی یک مامور مسلح نشسته بود به تهران و کمیته مشترک معروف بردند.
از همان ابتدای ورود ساواکی ها در تاریکی شب و سرمای هوا با تشر و مشت و لگد از ما استقبال کردند و همه سی نفر زندانی زن و مرد را رو به دیوار با چشم بسته گذاشتند. من که نوزاد چهار ماههام در آغوشم بود، بسیار نگران حال او بودم و بیخبری از سرنوشتمان. من که با سختی و در محاصره مامورین شهربانی و ساواک در شرایط غیرانسانی دخترم را در زندان بروجرد به دنیا آورده بودم ( داستان زایمانم را بطور کامل در کتاب خاطراتم که در دست چاب است نوشته ام) اکنون در زندان کمیته مشترک تهران، بیشتر از قبل دلهره جدایی از او را داشتم. بعد از مدتی که به نظر خیلی طولانی آمد ما چهار نفر (فریده کمالوند- ثریا علیمحمدی- فرخنده اعظمی- فریده اعظمی) را در یک اتاق تاریک و کثیف در کمیته انداختند و دو سه روز بعد بچه را به خانواده تحویل دادم، در حضور مامورین و بازجویان ساواک و حالا درد دوری روزبه با جدا شدن از نازی چند برابر شد.
دادگاه:
بعد از یک بازجویی فشرده و سخت و برخوردهای ضد بشری و بدون رعایت حقوق اولیه انسانی، بعد ازگذراندن روزها و ماهای طاقت فرسا درزندانهای مختلف ساواک( بروجرد، کمیته مشترک تهران و اوین) ما به دادگاه های فرمایشی «دادرسی ارتش» فرستاده شدیم. من، بالاخره بعد از گذشت یک سال و اندی، در دادگاهی که عاری از داد و مملو از بیداد بود، حتی بدون طی مراحل قانونی کشور شاهنشاهی آن زمان، با اتهام "دخول در دسته اشرار مسلح" محکوم به حبس ابد شدم.
من در سال ۱۳۵۷ درپی جنبش مردمی ایران با سایر زندانیهای سیاسی آزاد شدم
Key words: Torture, SAVAK, Mohammad Reza Pahlavi, Political Prisoner, Farideh Azami