
من قمری طالب حریری هستم ولی مادرم دوست داشت که مرا ژاله صدا کند. دوستان در زندان شاه مرا
ژاله قمری صدا میکردند چونکه یک ژاله دیگه هم در زندان بود. من متولد اول مهرماه ۱۳۳۱ هستم ودرشهر
خوی بدنیا آمدم واولین فرزند مادرم و پدرم هستم. پدرم یک ارتشی متعصب به رژیم شاه بود و مادرم یک زن
خانه دارکه بعد ازمن هفت بچه دیگر هم به دنیا آورد، یکی از آن بچه ها در دوران نوزادی فوت شد. زندگی ما
با حقوق کم پدرارتشی من، بسیار سخت می گذشت. در حالیکه پدرم مردی بسیار مستبد بود ولی مادرم، زنی بود
بسیار صبور، عاقل و مدبر، او می توانست زندگی ما را با حقوق کم پدرم و همراه با درآمدی که خوداز کار
خیاطی خودش بدست می آورد اداره کند، البته به سختی.
من دختری درس خوان وبخصوص عاشق ریاضیات بودم وهمیشه شاگرد اول کلاس می شدم. با وجودی که به
خاطر شغل پدر از یک شهر به شهر دیگر منتقل می شدیم من هرجا می رفتیم، چون عشق فراوانی برای درس
خواندن وآموختن درمن بود، شاگرد ممتاز کلاس می شدم. در ضمن دختری بودم بسیار حساس واز نا برابری های
اجتماعی اطراف خود وازاستبداد پدرم در خانواده به شدت ناراحت وآزرده میشدم. پدرم، بخاطر اینکه برایش افتخار
می آوردم، به من احترام می گذاشت ولی پسرانش را بسیار تنبیه میکرد ومن ازین موضوع بسیار درعذاب بودم.
بدلیل حساسیتی که داشتم علیرغم پدرارتشی ام که طرفدار شاه بود، در دوران دبیرستان، تقریبا از کلاس دهم به بعد، متوجه شدم که در مملکت ایران اتفاقاتی می افتد که به نفع مردم نیست، اما حرف زدن درباره آنها از طرف شاه ممنوع است و نباید انتقاد کرد و حتی آن موارد نباید مورد سوال قرار گیرند، والا سر و کارت با پلیس امنیتی شاه یعنی سواک خواهد بود.
این فضای دیکتاتوری، حفقان وبی عدالتی های حاکم درجامعه، فکر مرا به خود مشغول میکرد و دراولین فرصت، شروع به مطالعه کردم تا بتوانم علل وضعیت اجتماعی حاکم آن روزها را دریابم و آگاهی سیاسی ام را هر چه بیشترارتقاء دهم وشیوه های مبارزه با این سیستم دیکتاتوری رامطالعه کنم تا بتوانم یادبگیرم که چگونه میشود به آزادی وعدالت اجتماعی رسید. از این رومتوجه شدم که سیستم سیاسی ایران به کمک ساواک فضای سیاسی ایران را روز به روز تنگ تر کرده و مخالفین سیاسی را حتی به خاطر خواندن پاره ای ازکتابها درمسایل اجتماعی، زندانی و شنکجه کرده وحتی غالبا به زندانی های طولانی مدت هم محکوم میکند، حتی شنیده بودم که بعضی ها درزیرشکنجه کشته شده اند. آگاهی به این وضعیت مرا هرچه بیشتر به سمت فعالیت سیاسی علیه رژیم شاه کشاند وتلاش کردم که به افشاگری ومبارزه برعلیه دیکتاتوری، خفقان وبی عدالتی حکومت درجامعه بپردازم.
زندگی اجتماعی من:
من در سن نوزده سالکی وارد دانشگاه تبریز شده ودررشته علوم ریاضی مشغول تحصیل شدم. من در دانشگاه تبریز، درمبارزات دانشجویی شرکت داشتم و به چشم خودم شاهد این بودم که چگونه رژیم شاه مبارزات آزادی خواهانه وبرحق دانشجویان را سرکوب نموده وآنها را به خاطر خواستهای دموکراتیک شان، دستگیر و زندانی می نماید. من در سال ۱۳۵۴ فارِغ التحصیل دررشته ریاضی شدم ودر فروردین سال ۱۳۵۵ راهی تهران شدم.
درآن سالها همه فارغ التحصیلان میبایستی به عنوان سپاهی دانش یک دوره دوماهه سربازی را بگذرانند و سپس به عنوان افسروظیفه در ادارات مختلف و مناسب با تحصیلشان کارکنند تا بتواند یک شغل دايمی تری در آینده بگیرند. من هم بروال آن زمان، بعد ازاتمام دوره دوماهه آموزش سربازی به عنوان سپاهی دانش به کاردردبیرستانهای تهران پرداختم. شغلم که تدریس فیزیک وریاضیات دریک دبیرستان پسرانه واقع در جنوب شهر تهران، درمنطقه قلعه مرغی که یکی ازمناطق بسیار فقیر تهران بود،را شروع کردم. شاگردانم همه از خانواده های بسیار فقیری بودند که مجبور بودند بعداز مدرسه بکاردرکارخانه ها به پردازند تا خرج زندگیشان تامین شود. من با این شاگردان رابطه بسیارخوبی برقرارکرده بودم. من ضمن تعلیم علوم ریاضی و فیزیک، کتابهای فرهنگی، ادبی و علوم اجتماعی کم خطر هم به آنها می دادم وگاهی با برخی از آنان به بحث و گفتگوهم می پرداختم. به کمک شاگردانی که به من خیلی نزدیک شده بودند یک کتابخانه هم در مسجد محله درست کردیم، من عاشق کارم و شاگردانم بودم.
ششم بهمن روز تعطیلی بود، به گمانم سالروز انقلاب سفید شاه بود ومدارس هم بالطبع تعطیل بودند. زهرا هم خانه ای من، چند روزی بود که به مسافرت رفته بود. من فرصت را غنیمت شمردم و خانه را مرتب و تمیز کردم طوری که دوباره همه جا از تمیزی برق می زد، فقط دست به اتاق زهرا نزدم. دو روز قبل اش از طریق یکی از شاگردانم که پدرش در کشتارگاه کار می کرد، به پیشنهاد خود او، سفارش یک ران گوسفند داده بودم وقرار بود که اوآن رادرروزهفت بهمن به مدرسه بیاورد. فکر کردم یک غذای گوشتی درست می کنم و دوستهام، زهرا و ژیلا را هم دعوت می کنم که بعد از مدتها غذای گوشتی بخوریم.
آن شب ششم بهمن هوا سرد بود و بخاری اتاق من هم روشن بود من از وقتی که هوا سرد شده بود رختخوابم را کنار بخاری پهن می کردم. آن شب هم همان کار را کردم و قبل ازخوابیدن دو سه ساعتی کتاب مشروطه بقلم کسروی را خواندم. معمولا به علت جوامنیتی خاص ایران، کتاب رابه مدت طولانی در خانه نگه نمی داشتم و هر کتابی که می خواندم واگر کتاب اندکی بوداربود بعد از مطالعه آنرا در محلهای خاصی جا سازی می کردم که در دسترس عموم نباشد. برای جاسازی های سریع معمولا پشت تلویزیون جای مناسبی بود و کافی بود که لایه ی از کارتون پشت تلویزیون را که با چند میخ نازک محکم شده بود باز کنم و کتاب ها را در پشت آن به گذارم. کتاب و جزوه های بودار را در جاهای محکم تری جاسازی می کردم. مثلا در درٍ یخچال و یا توی متکاها که این عمل با سرعت امکان پذیر نبود و می بایست با حوصله و صرف وقت بیشتری صورت گیرد.
کتابهای به اصطلاح بودار در زمان ساواک، کتابهای بودندکه در لیست سیاه رژیم شاه و ساواک قرارداشتند، از ان جمله کتابهایی بودند راجع به مسايل تاریخی، اجتماعی و اقتصادی ازبعضی نویسندگان ایرانی منتقد رژیم شاه و یا کتابهایی از نویسندگان اروپایی که به نقد وبه معضلات جوامع سرمایه داری می پرداختند و یا در مورد مبارزات خلقهای جهان برعلیه ظلم وستم دیکتاتوری ویا امپریالیسم نوشته شده بودند . البته جزوه های که ازافراد یا سازمان های مبارزایران منتشر میشد، از نظر ساواک فوق العاده خطرناک بود و دارنده آن نشریات تحت شکنجه های توان فرسا و طولانی قرار میگرفتند که گاهی جان بدر بردن از شکنجه ها امکان پذیر نبوده است.
آن شب کتاب مشروطه را خواندم، این کتاب مورد قبول ساواک نبود و میبایست درجایگاه مخصوصی نگهداری شود، ولی از آنجایی که خیلی خسته بودم یادم رفت آنرا در جاسازی پشت تلویزیون بگذارم، همانطور باز کنار بخاری روی زمین ماند و من صبح سریعا رختخواب راجمع کرده و راهی مدرسه شدم. کتابهای علنی من اکثرا کتابهای درسی و ریاضی و فیزیک بودند و چند رمان بی بوکه آنها را روز قبل مرتب کرده بودم. در یک طرف اتاق رف مانندی بود که کتاب هایم درآنجا قرار داشتند. دو روز قبل از کتابفروشی کتابی خریده بودم که سیاسی نبود اما هر کسی هم از این کتابها نمی خواند، الان یادم نیست که دقیقا در چه موردی بود ولی در آن موقع من به کتابهای جامعه شناسانه علاقه داشتم. آن کتاب در همان کیفم بود که با آن معمولا به مدرسه می رفتم.
دستگیری:
صبح هفتم بهمن به مدرسه رفتم، دفتر مدرسه در طبقه همکف بود ولی اکثر کلاسهای درس در طبقه اول بودند. آن روز صبح ساعت اول با کلاس یازده درس داشتم. بعد ازورزش صبحگاهی کلاسها شروع شدند. مدیر مدرسه حضور داشت اما معلم دیگری رادر آن روز غیر از خودم ندیدم، احتمالا دیرتر آمده بودند. شاید هنوز نیم ساعتی از ساعت اول نگذشته بود که مدیر با رنگ و روی پریده درِ کلاس مرا باز کرد و داخل شد و در را پشت سرش بست، رو به من در حضور شاگردان گفت «خانم حریری دوآقا بیرون هستند و با شما کاری دارند». من از نوع گفتن و رنگ پریده مدیر، شستم با خبر شد. از کلاس بیرون رفتم ودر خارج از کلاس دوآقا با کت و شلوار مرتب دیدم که منتظر ما هستند. یکی از آن اقایان جلو آمد و خودرا کارمند سازمان امنیت معرفی کرد، آلبته بدون ارائه کارت معتبر شناسائی، و گفت « با من کار کوچکی دارند که می توانم بعد از یکی دو ساعتی بر گردم بسر کارم، اما الان بایستی با آنها بروم». پرسیدم «برای چه؟» آنها جوابی ندادند. من قبول نکردم و گفتم «من الان کلاس دارم، شما آدرس دفترتان را بدهید من خودم پیشتان می آیم» . آنها قیافه تهدید آمیز گرفتند وامرکردند که با آنها به روم، انها ورقه دستگیری و یا جلب قانونی دستگیری مرا به من ارايه ندادند.
من که از شیوه های ساواک مطلع بودم و میدانستم هرکتابی که به دست آنها بیافتد مدرک جرم است، خودم را به کوچه علی چپ زدم و گفتم خوب پس من می بایستی کیفم را از کلاس بردارم و به شاگردانم اطلاع دهم، به من اجازه دادشد. به کلاس رفته وآرام به پسرها گفتم که برگشتم نا معلوم است. بعضی ها که شم سیاسی پیدا کرده بودند به ماجرا پی بردند وبا نگاه نا باورانه به من نگریستند. من با تاسف فراوان از آن عزیزان خداحافظی کردم و از کلاس بیرون آمدم.
بعد به یاد کتاب در کیفم افتادم که می توانست بهانه ای بدست آنها بدهد، بلافاصله به ساواکی ها گفتم که اجازه بفرمایید که من به فراش مدرسه اطلاع بدهم که گوشتی که قرار است برای من آورده شود به تاخیر بیاندازد. به این بهانه درحال صدا کردن فراش مدرسه از پله ها پایین رفتم و به سرعت وارد دفتر مدرسه شدم، خوشبختانه هیچکس آنجا نبود، کیفم را باز کرده و کتاب را زیر دفتر حضور وغیاب مدرسه جا دادم واز دفتر بیرون آمدم. فراش را پیدا نکردم ولی دیگر مهم نبود آن کاری را که می خواستم انجام داده بودم. در این فاصله آنها درطبقه هم کف، منتظر من بودند، گفتم «خوب برویم».
یک پیکان جلو در مدرسه ایستاده بود و راننده و یک ساواکی دیگری درصندلی پشت ماشین نشسته بود. یکی از ساواکی ها با من پشت ماشین نشست و مرا در وسط آن دوقراردادند. دیگری در صندلی جلو جا گرفت. بلافاصله حالتشان عوض شد و رفتارمحترمانه تبدیل به رفتار بی احترامانه گردید، متوجه شدم که همه شان مسلح اند. ساوکی که جلو نشسته بود و به نظر رئيس گروه بود گفت «الان آدرس خونه تان را به دهید» من گفتم «آدرس خونه من را می خواهید چکار؟ مگر به دفتر جناب عالی نمی رویم؟»، او با لحن تحکم آمیزی بمن گفت «اول به خانه تو می رویم». آنها بدون اینکه ورقه اجازه قانونی برای گشتن خانه داشته باشند، می خواستند خونه مرا بگردند، من چاره نداشتم و مجبور شدم که آدرس خانه ام را بدهم، خیابان قلعه مرغی شماره ...
جلو در خانه که ایستادند، با تحکم به من گفت « پیاده شده ودررا باز کن !»، دو ساواکی پیاده شدند درمقابل درخانه، هر دوساواکی دست به اسلحه بردند، بعد از باز شدن درساختمان، ما می بایستی از پله ها بالا میرفتیم، به همسایه ای برخورد نکردیم و کسی متوجه حضور ما در آنجا نشد. بالای پله ها، باز هم یک در بود که می بایستی باز می کردم، آینجا دیگر آنها اسلحه بدست و آماده تیراندازی جلوی در، جا گرفتند. وقتی من حالت آن هارا با اسلحه دردست وحاضر به شلیک دیدم با خونسردی تمام گفتم «آقا ازچه می ترسید؟ در خونه من خطری شما را تهدید نمی کند»، گویا یخ طرف شکست. در را که باز کردم بلافاصله آنها سریع به همه جا سر کشیدند. من که متوجه کتاب مشروطه کسروی جلوی بخاری که درست روبروی در اتاق بود شدم، همانجا جلو کتاب ایستادم. و به آنها گفتم «خوب این هم خونه من، چی می خواهید؟». یکی گفت کتابهای شما کجاست؟ از همان جایی که ایستاده بودم یعنی جلو کتاب مشروطه تکان نخوردم وبا دست روبرو را که در رف اطاق کتابهای درسی و چند کتاب دیگر بودند نشان دادم. کتابها را با احتیاط و با سلیقه بدون آنکه آنها را بهم بریزند نگاه کردند. من در ضمن دل تو دلم نبود که مبادا دنبال جاسازی باشند. ولی، با تمام وجود، خودم را خونسرد نگاه داشته بودم وهیچ حرکت مشکوکی نکردم. بعد از نگاهی سرسری به اتاق من، سری به آشپز خانه زدند و چون راهرو وحمام همه جا تمیز و مرتب بود، گویا این آقایان به دلیل تمیزی خونه دلشان نیامد خونه را به هم به زنند.
وقتی که به اتاق زهرا رفتند، این اتاق خیلی نامرتب بود، شروع کردند به ریختن لحاف و تشک او. من قلبم بطوروحشتناکی می زد، نمی دانستم که آیا زهرا چیزی آنجا دارد یا نه؟ ولی خوشبختانه از اتاق او هم چیزی پیدا نکردند. یخچال در راهرو بود ولی حتی در یخچال راهم باز نکردند چه رسد به جستجوی بیشتر. یکی از آنها ازمن پرسید «خانم کتابی، چیزی غیر از اینها ندارید؟» گفتم «نه آقا من غیرازاین کتابها، کتابی لازم ندارم». به نظرم آمد که خیلی به من به خاطر رفتار خونسردم اعتماد کردند و کل ماجرا شاید ده دقیقه هم طول نکشید، ولی به من خیلی طول و شاید یک قرن گذشت. بزرگترین نگرانی من این بود که نکند یکی از دوستانم سرزده به خونه بیایند. خوشبختانه همه چیز تمام شد و مرا مجددا داخل ماشین کردند و راهی اداره ساواک شدیم.
در طول راه، فقط به خیابانها ومردم نگاه می کردم وازهمه خداحافظی می نمودم. چرا که نمی دانستم کی دوباره این خیابانها ومردم را خواهم دید. آیا زنده خواهم ماند و یا این آخرین دیدار است. تمام آرزویم این بود که مهم نیست که چه بلایی سرمن می آید، اما نمی خواستم که دوستانم و یا کس دیگری از طریق من ضربه ای به بینند، مرگ و زندگی من دیگر اهمیتی نداشت، فقط یک هدف داشتم و آن هم حفظ اطلاعات بود و به خطر نیانداختن دیگران.
ما در مملکتی زندگی می کردیم که انسان ایرانی دارای هیچ حقی نبود، یک زن جوان ایرانی تحصیل کرده مثل من، حق نداشت که به پرسد، چرا می باید به همراه کسانی ناشناس که حتی کارت شناسایی خود را هم به من نشان نمیدهند وفقط لفظآ اعلام میکنند که «کارمند ساواک» هستند وبه مقصد نامعلومی رهسپار شوم. حقوق انسانی ما، به این ترتیب به راحتی زیر پا گذاشته میشد. آنها بدون اینکه علت دستگیری مرا به من ابلاغ کنند مرا به کمیته مشترک تهران که یکی از زندانها و محل بازجویی و شکنجه ساواک بود، بردند. قبل از رسیدن به آنجا می بایستی سرم را پایین می انداختم و اجازه نداشتم که مسیرم را به بینم.
ماشین حامل من از یک در آهنی بزرگ رد شد و کمی بعد مرا از ماشین پیاده کردند. می بایستی با سر به پایین دوخته شده ، از چند پله بالا می رفتم، آنها مرا تحویل یک نگهبان دادند. و او هم مرا به اتاقی برد و درآن اطاق زنی با لباس نگهبانی به من یک دست لباس خاکستری زندان با یک جفت دمپایی بزرگ داد، من می بایستی لباسها و کفشهایم رادرمی آوردم و تحویل اومیدادم. بعد از آن با لباس و دمپایی زندان درحالی که با چشم بند چشمم را بسته بودند از پله هایی بالا برده و در یک سلول را باز کردند و مرا آن تو انداختند.
زندگی در کمیته مشترک ساواک:
سلولی بود حدودا یک ونیم در دو متر، کف سلول با یک موکت نارنجی رنگ از جنس نازک پوشیده شده بود. به نظرم آمد که درو دیوار سلول تازه رنگ شده ولامپ کوچکی اتاق را کمی روشن می کرد. این سلول در بزرگ وآهنی داشت که دریچه ای نسبتا کوچک در بالای آن بود، دیوارهای سلول خیلی بلند بنظر می آمدند، یک پتوی سربازی هم آنجا بود، قرار بوده که در شب لحاف من باشد. وقتی داخل سلول شدم، نگهبان زندان دررا پشت سرم بست و بعد دریچه کوچک را باز کرد و نیم نگاهی به من انداخت و رفت...
تمام روز را قدم می زدم و فکر می کردم وهرآن منتظر بودم که در سلول باز شود ومرا به بازجویی ببرند. بعد از چندین ساعت پر اضطراب، سروصدایی دربند راه افتاد وصدای دیگ وبعد باز شدن درها وسروصدای قاشق و گفتگوی نگهبان ها آمد. نگهبان در سلول مرا هم بازکرد وظرف فلزی بد قواره ای که حاوی اندکی پلووخورشت، فکر می کنم آلو اسفناج با برنج ، با یک قاشق و یک لیوان آب درگوشه سلول گذاشت. متوجه شدم که در سلولهای دیگر هم باز می شود، وقت شام بود شاید. صدای باز و بسته شدن درهای فلزی سلولها، فضایی زنده ولی مخوف به زندان داده بود. قبل ازآن فضا آرام بود وغیرازصدای قدمهای نگهبانان صدایی نمیشنیدم، برایم تعجب آور بود چون شنیده بودم که کمیته همیشه پراز زندانی و صداهای فریاد و ناله است.
روز ها گذشت ومن همچنان درسلول انفرادی بودم وکسی سراغم نمی آمد. دل نگران بودم که چه خواهد شد و چرا مرا به این سلول انداخته اند، هنوز هیچی روشن نبود. از قدم زدن در سلول دو متری خسته شده بودم، تنهای تنهای بدون هم صحبت، هرروزی برایم مثل یکسال می گذشت. خسته شده بودم ولی دستم جایی بند نبود. نگران شاگردانم بودم. دلم برای خانواده و دوستانم تنگ بود، آنها مسلما نمی دانستند که من کجایم، شاید هنوز مادرم و پدرم خبر دار نشده بود. شاگردانم حتما بدون معلم مانده بودند، به اون منطقه فقیر نشین به ندرت معلم جدید می فرستادند. به این ترتیب حدودا دوازده روزی را در سلول انفرادی به سر بردم روزها که بسیار طولانی به نظر می آمدند و افکار من حین قدم زدن صد ها بار تکرار می شدند و از خودم می پرسیدم چرا؟
بعد از دوازده روز در سلولم باز شد این بارنه برای آوردن غذا و یا رفتن به توالت بلکه دوزندانی زن که هر دو بسیار جوان بودندرا به سلول من آوردند، بخصوص پروین که دانش آموز بود. این دو زن جوان، زندگی را وارد سلول کوچک من کردند. در این سلول کوچک که فقط یک نفر می توانست درازبکشد ما سه نفره شدیم و مجبور بودم نیمه دراز کشیده به خوابیم. چونکه فقط میشد از عرض سلول که حدود یک و نیم متر بود خوابید.
فکر میکنم بیش از دو هفته ای از دستگیری ام گذشته بود که منو بالاخره به بازجویی بردند. نگهبا ن منو، چشم بسته، از پله های کمیته پایین برد، در اتاقی چشمبند را از چشمانم برداشت. مردی جوان با کت و شلوار مرتب و با کراوات و نسبتا خوش قیافه پشت میز نشسته بود.، اوبه من اشاره کرد که در صندلی روبرو بنشینم. از اتاقهای دیگر صدا های داد وفریاد می آمد. یواشکی نگاهی به پشتم انداختم . زندانیان همراه نگهبانان رفت و آمد می کردند. صدای داد زدن مامورین شنیده میشد.
به هر حال بازجوی من خود را سپهری معرفی کرد . بعد، چند ورقه کاغذ که درآن سوالاتی نوشته شده بود و یک خودکار جلویم قرارداد و گفت که به آن سوالات پاسخ دهم. من پرسیدم «برای چه مرا این جا نگه داشته اید؟ من کاروزندگی دارم، شاگردانم چه می شوند؟» بدون اینکه پاسخی به من داده شود، مرا برای جواب دادن به سوالات بازجو به اتاق کوچکی بردند و بعد از گذشت چند ساعت مرادوباره به سلول بر گرداندند، در حالیکه پاسخم به سوالات آنها در همان چند دقیقه اول داده شده بود.
بعد از چند روز دوباره به بازجویی رفتم، باز هم همانها را نوشتم که بار اول نوشته بودم و باز هم بعد از ساعتها معطلی در اتاقهای بازجویی و شنیدن فحش و اهانتهای لفظی از جانب بازجوها به سلول فرستاده شدم. در بار سوم، سپهری سرم داد زد و گفت « تو حرفهایت را نزده ای». من هم با آرامش گفتم «چه حرفی باید بزنم که نزده ام؟». دیدم او از کشوی میزش عکسی را در آورد و نشانم داد، عکس جسد حسن زکی زاده بود. ولی من ابراز نا آشنایی کردم تا اینکه گفت این حسن زکی زاده است که با تو فعالییت سیاسی داشت و بعد شروع کرد به خواندن گزارشی که حسن ازمن به تشکیلاتش نوشته بود. بعد از خواندن گزارش، سپهری ورقه دیگری با سوالات دیگری روی میزم قراد داد که بنویسم. خوب الان دیگر می دانستم که علت دستگیری ام درارتباط با حسن زکی زاده است.
حالا می بایستی تلاش کنم که خودم را تا آنجا که می توانم اززیربارآن گزارش آبدارومفصل حسن برهانم تا معرض شکنجه یا محکومیت بالایی قرار نگیرم. به این ترتیب شروع کردم به بافتن داستانی که حسن عاشق من شده بود و به این خاطراوسعی می کرد که مرا آموزش دهد. تا من هم سیاسی بشوم ولی راستش من تو باَغ این حرفها نبودم و فقط گوش میدادم. به این ترتیب از بازجو پرسیدن بود و از من تلاش برای بی اهمیت جلوه دادن آن موضوعات. تا آنجا که توانستم هوشیارانه جواب ها را طوری نوشتم که هیچ اطلاعات جدید تری به دستشان نیامد و خوشبختانه کسی را در رابطه با من دستگیر نکردند.
حسن زکی زاده را از دانشگاه تبریز می شناختم. با او، بار ها کوه رفته بودیم و در مورد وضعیت سیاسی ایران واینکه رژیم شاه دیکتاتور است و چگونه میشود ایران را از این سیستم آدم کش و دیکتاتور نجات داد وچرا و چگونه می بایستی با وجود خفقان زیاد، آگاهی سیاسی به مردم داد که مردم به حقوق انسانی شان آگاه شوند و خواستار آن حقوق شوند وبتوانند برای به وجود آوردن دولت دموکراتیک و انسانی شان، تلاش کنند.
حسن زکی زاده در«سازمان آزادیبخش خلقهای ایران» که تشکیلاتی بود بقول معروف «سیاسی کار» (یعنی در گیرکارهای چریکی نمیشدند) فعالیت میکرد. حسن وتعدادی ازیارانش گویا دراوایل یا اواسط سال ۱۳۵۵ مطلع شده بودند که ساواک در سازمان شان نفوذ کرده است وحتی ساواک در مرکزیت این سازمان ماموردارد، لذا عده ای تلاش کردند که از آن تشکیلات جدا شوند. متاسفانه در جلسه ای که برای تحقیقات بیشتر وجداشدنشان ازآن سازمان برقرارشده بود مورد حمله مسلحانه ساواک قرار می گیرند، در آن حمله، حسن و هفت یا هشت نفر دیگربتوسط ساواک کشته می شوند.
من خبر کشته شدن او و یارانش را که در شب یلدا ۱۳۵۵اتفاق افتاده بود، یعنی حدود یک ماه قبل ازدستگیری ام، شنیده و درروزنامه هم خوانده بودم. من بعدآ از دوستان نزدیکم که آشنایی به مسایل سیاسی ایران آن زمان را داشت، شنیده بودم که مرکزیت این سازمان به افراد این تشکیلات تعلیم میدادندکه حتما با انسانهای علاقمند به مسایل بشری وانسانی وهمچنین مطلع تماس بگیرند وانها را به جهت ورود به این سازمان تشویق کنند. اما مهمترازآن تهیه گزارش مفصل ازاخلاقیات، خواستها و توانایی ها آنها حتی با نام و مشخصات و آدرس و فرستادن آن گزارشات به مرکزیت تشکیلات سازمان آزایخش خلقهای ایران بود که در واقع این گزارشات بطور کامل و مستقیما بدست ساواک میرسید ومن هم یکی از آن افراد بودم که گزارشم به خدمت ساواک رسیده بود. اعضا و طرفداران این سازمان نمی دانستند که این سازمان ساخته و پرداخته خود ساواک بود.
ساواک این تشکیلات را در سال ۱۳۵۲-۱۳۵۱به توسط سیروس نهاوندی که خود سابقا رهبرسازمان رهایی بخش خلق ایران بود ودر سال ۱۳۵۰ به علت اقدام به گرونگان گیری سفیرامریکا دستگیرشده بود تاسیس کرده بود. سیروس نهاوندی بعد ازچندین ماه از دستگیریش، تصمیم به همکاری با ساواک میگیرد. او بتوسط ساواک و مستقیما تحت نظرپرویز ثابتی ( مامور بالای ساواک) و عضدی ( سربازجوی ساواک) به ظاهراز زندان ساواک فرارکرده بود. نهاوندی به کمک ساواک، سناریو تیر خوردن را هم درست کرده بود که فرارش از بیمارستان شماره دو ارتش طبیعی جلوه داده شود. ساواک بتوسط این سازمان به رهبری سیروس نهاوندی مشغول بدام انداختن جوانان آزادیخواه ما شد که متاسفانه تعدادی از آنها جانشان را هم در این راه ازد ست دادند.
منهم بارها با حسن بحث سیاسی کرده بودم ولی با تشکیلات آزادی بخش خلقهای ایران هیچ همکاری مشترک نداشتم و نمی خواستم هم داشته باشم، اما دستگیری من از طریق این سازمان و گزارش حسن بود.
به این ترتیب از بازجو پرسیدن بود و از من تلاش برای بی اهمیت جلوه دادن آن موضوعاتی که در گزارش آمده بود. ساواک به غیر از این گزارش هیچی از من نداشت. در این گزارش آمده بود که ما در چه مواردی بحث کرده ایم. بعد از چندین بار به بازجویی رفتن ودادن جواب به سوالات باز جو، بالاخره او دست از سرم برداشت و با گفتن اینکه من حرفهایم را نزده ام پرونده را ظاهرا بست. ولی رسولی سربازجو هم هر وقت منو می دید می گفت این دختر حرفهایش را نزده.
ملاقات با پدرم:
بیش از یک ماه بود که در کمیته بودم، روزی نگهبان مرا با خود به جایی غیر ازاتاقهای بازجویی برد وبعد از گذشت از چند راهرو در اتاقی را باز کرد. پدرم آنجا درهم شکسته، و گریان نشسته بود و روبه رویش سپهری و رسولی سربازجو، نشسته بودند. فهمیدم که آنجا اتاق ملاقات است. با دیدن پدرم هم خوشحال شدم وهم ناراحت. او آن مرد مغرور با آن هیکل درشت، با چشمان گریان مرا نگاه کرد، پریدم واو را درآغوش گرفتم. پدرم پرسید «اینجا چه می کنی و چرا سراز زندان در آورده ای؟»، با آرامش گفتم «آقا جان این سئوال را باید از این آقایان به کنی من هیچ کار بدی نکرده ام». پنج یا شش دقیقه ای را در کنار پدرم بودم که نگهبان منو به سلول برگرداند، دلم به شدت گرفته بود. دیدن قیافه در هم شکسته پدرم مرا برای چندین روز در خود فرو برد. در زندان مرا شکنجه بدنی نکردند ولی تمام لحظاتش شکنجه روحی بود. آنها مرا بدون اینکه قانونی رازیرپا گذاشته باشم، فقط بخاطرداشتن نظرات دستگیر میکنند و روزها و ماهها خانواده و دوستانم از من بی اطلاع و نگران می مانند ومن تقریبا دو سال در زندان میمانم.
روزهایم در زندان کمیته:
بعد از مدت کوتاهی یکی از آن دو دختر جوان که با من هم سلول بودند آزاد شد و نفربعدی، پروین، دختر محصل کم سن و سال، را از سلولم بردند و چند ماه بعد او را در اوین دیدم.
بعد از اتمام بازجویی ها به اتاق عمومی در طبقه بالاتر کمیته برده شدم ودر آنجا بود که با چند تا از زنانی که از اعضای یا سمپاتهای سازمان آزادی بخش خلق های ایران بودند آشنایی پیدا کردم و برخی از آنها، مثل من، در موردشون گزارش نوشته شده بود.
زندگی در اتاق بزرگتر تا حدودی زندان را قابل تحمل تر کرده بود. برنامه روزانه مان بعد از صبحانه ، نهار و شام قدم زدن در اتاق بود و گاهگداری صحبت های دو نفری و کمی خصوصی تر با زندانیان اتاق و گاهی هم زندانیان با صدای گرمشان نشاطی به فضای زندان میدادند و آوازی می خواندند. من به هیچ کس اعتماد نمی کردم وهمواره از اینکه دستگیر شده بودم خودم را متعجب نشان می دادم.
تقاضای همکاری با ساواک:
حدود چهار ماه از دستگیریم گذشته بود و هنوز در اتاق عمومی بودم که روزی سپهری مرا پیش خود برد و گفت که اگراز سلولم خبر بیارم و بگویم که هم سلولی هایم در اتاق چی می گویند مرا آزاد خواهند کرد. من که این را شنیدم بدون معطلی گفتم «آقای سپهری من عمرا آدم خبر چینی نبودم و نیستم و از این کار هم خیلی خیلی بدم می آید. حتی مادرم که میخواسته بداند مادر بزرگم پشت سرش چی می گفته، عصبانی میشدم و این کار را به لحاظ اخلاقی خیلی بد می دانم به همین خاطر از من انتظار خبر چینی نداشته باشید»، به این ترتیب آب پاک رو دستش ریختم.
دادگاه، محکومیت وپیشنهاد بازجو برای درخواست عفو:
مرا بعد از پنج ماه ، به دادگاه فرمایشی شان فرستادند و سه سال حبس دادند. بدون اینکه مدرکی به غیر از نوشته حسن زکی زاده در دست داشته باشند. من خودم حق انتخاب وکیل نداشتم، آنها خود یک وکیل تسخیری برای من انتخاب کرده بودند، که گفتگویی با او تا روز دادگاه نداشتم، با این وکیل که یک افسر ارتش بود، خیلی کوتاه قبل از شروع دادگاه آشنا شدم. او بعد از خواندن پرونده ام که درآن جرمم«اقدام برعلیه امنیت کشور» نوشته شده بود، با بی تفاوتی تمام برخورد کرد و حتی سوالی هم از من ننمود. در دادگاه، دادستان ارتش مرا متهم کرد که «برعلیه منافع و امنیت کشورم اقدام کرده ام»، وکیل تسخیری ام سخنانی بی پایه گفت که هیچ ربطی به من و پرونده من نداشت و مطالبی که او گفت، حکم دادگاه مرا سبکتر نمی کرد، بلکه برعکس، فضای دادگاه خنده دار و مضحکتر شده بود. الان جزییات این دادگاه ساختگی را بعد از این همه سال بخاطرنمی آورم. من هم مثل دیگرانی که در آن دوره به دادگاه فرستاده می شدند از خودم نمی توانستم در مقابل آنها دفاع کنم و دستگیریم را از طرف ساواک محکوم نمایم، چرا که می ترسیدم محکومیت بیشتری را به من بدهند و سالهای زیادتری را در زندان به سر به برم .اما در واقع، سالهای مجازات را ساواک تعیین می کرد و فقط در دادگاه فرمایشی دادرسی ارتش حکم ساواک به ما ابلاغ می شد. در مورد منهم همین گونه بود. آنها مرا ، به خاطرهیچ اقدامی بر علیه کشور، به سه سال محکوم کردند. اغلب زندانیانی که عضو تشکیلات آزادی بخش خلق های ایران بودند با عفو آزاد شدند. بازجو از من خواست که منهم عفو به نویسم، من رد کردم چرا که دلیلی برای عفو نوشتن نمی دیدم.
توضیح در مورد شکنجه ها در دوره من:
به زودی در کمیته دریافتیم که از کمی قبل از دستگیری افراد سازمان آزادی بخش خلقهای ایران، ساواک شکنجه گاههای اصلی خود را به خارج از کمیته مشترک انتقال داده بود، به خانه ای به نام «خانه سرهنگ زیبایی». همچنین شنیده بودم که در آن خانه مهوش جاسمی، معصومه طوافچیان در پیامد شب یلدا دستگیر شده بودند و زیر شکنجه ساواک بعد از مدت کوتاهی در زندان جان باخته اند و گویا هنوز قبری از آنها شناسایی نشده است. البته درحمام کمیته زن زندانی سیاسی شکنجه شده ای را دیدیم، این زندانی با پاهای پانسمان شده زیر دوش بود. بعضی از زندانیان او را میشناختند اما من اسمش را بخاطر نمیآورم. گویا این زن جوان در رابطه با چریکهای فدایی خلق دستگیر شده بود.
علت این تغییرات در زندان این بود که خبر رسیده بود به زودی زندان های شاه و از جمله کمیته ساواک از طرف صلیب سرخ جهانی مورد بازرسی قرار خواهد گرفت. به خاطر آمدن صلیب سرخ ، کمیته را نو نوار کرده بودند. بخاری های تازه شده و موکت ها را عوض کرده و دیوار ها هم رنگ شده بودند و شکنجه ها هم به زندان دیگری منتقل شده بود.
چند روزی بعد از دریافت حکم سه ساله حبس، یک روز نگهبان کمیته به سراغم آمد که خودم را برای رفتن به زندان قصر آماده کنم. این بار مثل بردن به دادگاه سوار ماشین زندانم کردند و اندکی بعد جلو در قصر پیاده شدیم. وقتی نگهبان زن قصر، مرا تحویل گرفت و با خود به سوی زندان زنان برد. دلهره داشتم، ازیک طرف خوشحال بودم که رفقای زندانی زن را که بارها وبارها در مورد بعضی از آنها خوانده ویا شنیده بودم خواهم دید و از طرف دیگر ناراحت که عجب مملکتی است که این موجودات ، به خود حق میدهند که سه سال زندگی و جوانی مرا به هدر دهند.
نگهبان در آهنی مشبک زندان زنان را باز کرد. در نگاه اول یک راهرودرازی بود و چند رفیق در آنجا مشغول کاری بودند. وقتی در باز شد چند لحظه بعد تعداد زیادی از رفقا متوجه ورود من شدند و چشمها به سمتم برگشت، سلام کردم. چند نفر که یادم نیست کی ها بودند به سویم آمدند و خوش آمد گویی کردند، پرسیدند چند سال گرفتم و از کدام زندان می آیم. یکی از افرادی که آن روز، روز کار بود، اتاقها را نشانم داد و در اتاقی که بعدا فهمیدم اکثرا سیاسی کار هستند، یک تخت در طبقه دوم نشانم داد که قرار بود آنجا محل خواب من باشدوهم تختی من در این اتاق اعظم بود. یادش همیشه گرامی است، اعظم وقتی فهمید که من هم آذری هستم به سرعت به من نزدیک شد. زن جوان زیبا رویی با عینک، که در سال ۱۳۵۴دستگیر شده بود. اعظم صادقی در سال ۱۳۶۰ بدست جمهوری اسلامی کشته شد
رفقای روز کار در مورد قوانین حاکم در زندان زنان توضیحات مفصلی دادند. ساعت بیداری، ورزش قبل از صبحانه، شروع کلاسها ی مطالعاتی، نهار و باز هم کلاسها و ...
از اینکه میشد کتاب و روزنامه خواند خیلی خوشحال شدم. بخصوص اینکه من پنج ماه از زندانم را در کمیته گذرانده بودم بدون هیچ گونه دسترسی به کتاب و روزنامه ای، من خوشحال ازای هم شدم که حتی یک تلویزیون هم در راهرو زندان قصر قرار دارد که گویا فقط اجازه داشتیم اخبار شب را تماشا کنیم.
زندگی من در زندان زنان قصر آغاز شد. داشتم کم کم با رفقای قصر آشنا میشدم و با چند نفرشان اعظم و زیبا و فرشته و ثریا شروع به کتاب خوانی مشترک کرده بودیم. با همین دوستانم بودم، یک شب قبل از اعلام خاموشی برای خواب به اتفاق چند نفردیگر، ازجمله شهناز، ژاله احمدی شعر نوایی نوایی را دسته جمعی به رهبری فرشته طالقانی همسر حسین علیزاده، که از موسیقی سر در می آورد خواندیم. روز بعد نگهبان همه ما را صدا کرد و به دستور رئیس زندان ما را برای تنبیه به زندان زنان عادی قصر فرستادند. گزارش این بخش از زندانم را در کتاب داد وبیداد زنده یاد ویدا حاجبی جلد دوم آن بخش ژاله ح. آورده شده است (لطفا به بخش مقالات این سایت و کتاب ویدا حاجبی مراجعه شود). برای اعتراض به این تنبیه دست به اعتصاب غذا زدیم که بعد از پنج روز همه ما را به کمیته ساواک فرستادند و آنجا بعد از دیدار با رئیس زندان، اعتصاب غذا را شکستیم و مدتی بعد همه ما را راهی زندان اوین کردند.
خانم حسینی زن شکنجه گر معروف ساواک مسئول بخش زنان زندان اوین بود. این زن عبوس همه ما را به یک اتاق نسبتا بزرگ برد. این اتاق دو پنجره رو به حیاط داشت که میشد باغ پشتش را هم تا حدی دید. در این اتاق ما به چند تن اززنان زندانیان سیاسی که حکمهای نسبتا سنگینی هم داشتند قبلا آنجا بودند ملحق شدیم.
به این ترتیب مدت نزدیک به دوسال در زندان بودم و قبل از به پایان رسیدن زندانم با اولین گروه هزار نفره در آبان ماه سال ۱۳۵۷ شمسی، از زندان اوین، در دوره انقلاب آزاد شدم.

Key words: Torture, SAVAK, Mohammad Reza Pahlavi, Political Prisoner, Jaleh Ghomry Taleb Hareeri